دانش آموزان که به بعد از سپری کردن دوازده سال؛ خودشان را به دروازه های دانشگاه رسانده بودند. آن‌ها به امید دست یابی به رشته های دلخواه شان هر روز در کلاس های آمادگی کانکور آموزشگاه کاج با تمام علاقه حاضر می‌شدند و در آخرین روزهای درسی و آخرین امتحان آزمایشی شان بی‌خبر از اینکه سایه شوم مرگ در چند قدمی شان هست، داشتند جواب سوال های را می‌نوشتند که مغز شان با خُمپاره های بمب متلاشی شد و حالا چهل روز می‌شود که با تمام آرزوهای شان به آغوش قبرستان خوابیده اند.

شکیلا سروی یکی از قربانیان حمله بر آموزشگاه کاج است که مرگ وحشت‌ناک او کابوس برای خانواده و مادرش شده است. وقتی خبر کشته شدن شکیلا به کاکایش (رمضان سروی ) می‌رسد او بعد شنیدن این خبر دچار حمله قلبی می‌شود و از بین می‌رود.

شکیلا وقتی کودک بیش نبود پدرش را از دست می‌دهد و نداشتن پدر در کنار صدها غم دیگر دردی می‌شود که او باید با تمام بدبختی هایش قد می‌کشید و برای رسیدن به آرزوهایش تلاش می‌کرد. از آن به بعد مادرش مانند تمام زنان افغانستان که همیشه بیشتر از مردان غم زندگی را بدوش می‌کشد با کار کردن در مکتب های خصوصی و جاها دیگر مصارف زندگی خانواده اش را تامین می‌کند.

مادر شکیلا با حسرت و آه از روزی حرف می‌زند که آخرین روز زندگی دخترش بود ” وقت امتحان کانکورش معلوم شده بود و آن روز آخرین امتحانش در کورس بود و قرار بود چند وقت بعدش امتحان کانکور شروع شود. اول صبح با هیجان زیاد بخاطر امتحان آزمایشی به کورس رفت و گفت؛ مادر برایم دعا کن در امتحان نمره خوب بگیرم.”

شکیلا به طرف آموزشگاه کاج می‌رود و مادرش از ابتدای آن روز دلهره داشته، با آن که این نگرانی های همیشه‌گی خانواده های افغانستانی برای زنده برگشتن فرزندانش به خانه است. اما حسی مادرانه او چیزی بیشتر از این بوده” وقتی شکیلا رفت مصروف کارهای خانه شدم، بعد از چند ساعت خبر شدیم که در کورس کاج انتحاری شده.”

شکیلا گوشی موبایل نداشته که مادرش برایش زنگ بزند و از زنده بودنش مطمئین شود، اگر موبایل می‌داشت هم شکیلا دیگر زنده نبود که جواب مادرش را می‌داد.”وقتی به سرک عمومی رسیدم گفتند؛ تمام زخمی ها و شهدا را در شفاخانه محمد علی جناح و دیگر شفاخانه ها انتقال داده است، دعا می‌کردم که در میان زخمی ها باشد. خودم را به شفاخانه علی جناح رساندم، آن‌جا نبود و تمام شفاخانه های را که زخمی ها و شهدا را انتقال داده بودند رفتیم، ولی شکیلا را پیدا نکردیم.”

شکیلا را برادرش از طب عدلی پیدا می‌کند، طوری که نصف سرش نبوده، برادرش او از کفش هایش شناسایی کرده بود. بردار شکیلا از آن روز وحشت‌‌ناک این‌گونه حرف می‌زند ” وقت که شکیلا را با بدن تکه تکه شده اش در بین چند شهید دیگر در طب عدلی پیدا کردم، اول مطمئین نبودم که خودش باشد بخاطریکه نصف سرش نبود و دستمال را که زیر چادرش به خاطر حجاب بسته بود دو نصف شده بود، یک نصفش رویش پیشانه اش با چسپیده بود و نصف دیگرش همراه با نصف سرش اصلا نبود. چندین بار نگاه کردم و وقتی ساعتش را دیدم مطمئین شدم که خودش است. شکیلا همیشه ساعتش را برعکس به دستش می‌کرد.”

برادرش با گریه ادامه می‌دهد”من مرگ خودم را آن جا حس کردم، حس کردم که چگونه بند دلم پاره شد. به یاد مادرم افتادم که با این غم چگونه کنار بیاید.گفتم خدایا مادرم را سختی و بدبختی زیاد امتحان کردی، مرگ جوان حق مادرم نیست.”

وقتی می‌خواهد جنازه شکیلا را انتقال دهد، مادرش زنگ می‌زند و برادرش شکیلا نمی‌تواند جواب مادرش را بدهد ” دوبار زنگ زد جواب داده نتوانستم چون خودم را کنترول کرده نمی‌توانستم. زنگ سوم را مجبور شدم جواب دادم. مادرم پرسید شکیلا پیدا شد؟ گفتم بلی در شفاخانه در حالت کوما است برایش دعا کنید مادرم آهی سردی کشید و شکر کرد.”

مادرش خوشحال می‌شود که دخترش درمیان کشته شده ها نیست و این خوشحالی قبل طوفان بوده. برادر جسد خواهرش را تحویل می‌گیرد و با امبولانس به طرف برچی و مسجد مولاعلی که نزدیک خانه شان بوده حرکت می‌کند.” در مسیر راه بودم که مادرم زنگ زد گفت؛ منم حرکت کردم میایم طرف شفاخانه. گفتم شما نیایید شکیلا وضع اش بهتر شده میارم طرف خانه. مادرم گفت خوب است بخیر بیاید.”

وقتی نزدیک خانه و مسجد می‌رسد می‌بیند که مردم زیاد جمع شده تا بدن پاره پاره شکیلا را  برای دفن کردن آماده کنند.” مردم شکیلا را غسل خانه برد. بعد حیران ماندم که مادرم چگونه خبر کنم، می‌خواستم بدون اینکه مادرم خبر شود شکیلا را دفن کنیم. می‌ترسیدم که وقتی مادرم جسد تکه تکه شده دخترش را ببیند چه بلای برسرش خواهد آمد. ولی همه گفتند که مادرت باید خبر شود.”

برادرش شکیلا به خانه می‌رود، مادرش را پیش دروازه حویلی می‌بیند که منتظر دخترش ایستاده است” مادرم وقتی مرا دید گفت شکیلا کجاست؟ گفتم؛ امبولانس در کوچه مسجد بند مانده برویم شکیلا را بیاوریم. از دست مادرم گرفتم دست هایم پر از خون بود. مادرم گفت برو دست هایت را بشوی، گفتم درست است شکیلا را بیاوریم باز می‌شویم.”

مادرش شکیلا  وقتی نزدیک مسجد می‌رسد و ازدحام مردم را می‌بیند شک می‌کند و از پسرش می‌پرسد کجاست امبولانس؟ ” گفتم امبولانس پشت مسجد است. مادرم فهمید که دیگر دخترش زنده نیست، آه سردی کشید و   گفت وای شکیلا عصای مادر…”

شکیلا آرزو داشت تا پزشک شود. او در مورد تمام آرزوهایش  در دفترچه اش نوشته بود، اما تمام آن رویا ها فقط چند کلمه شد در درون دفترچه اش.

لیلا رضایی

کتابخانه کاج؛ پاسدار آروزی قربانیان دانایی

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *