مرگ غم انگیز زلیخا روایتی واقعی یک زن و مشکلات آن در یکی از روستاهای افعانستان است.
ضرب المثل معروف در بین مردمان وجود دارد که مشت نمونه خروار است صدها زن به مانند زلیخا در خفا و دور از رسانه ها در افغانستان با هزاران مشکلات و درد و رنج زندگی را می گذرانند و در غمگینی و خاموشی تمام زندگی را بدرود می گویند( فوت می کنند).

زلیخا پنج یا شش سال عمر داشت که مادرش در وقت زایمان فوت کرد او یتیم و از محبت مادری بی نصیب شد.
زمانی زیادی از مرگ مادر زلیخا نمی گذشت که پدرش دوباره ازدواج کرد.
زلیخا از خاله هم طالع نداشت، خاله و حالا مادراندر اش به فکر و خیال خود بوده و اندکی توجه ای به یتیمان خواهرش نداشت.
تنها دلسوز و مونس تنهایی زلیخا سکینه خواهر بزرگ اش بود.

سکینه شانزده ساله شده بود یا خیر که به خواست پدر با مرد چهل ساله ازدواج کرد، او رفت و مصروف زندگی و خانه داری اش شد. زلیخایی سیزده یا چهارده ساله زیاد مهمان پدر نماند و بعد از خواهرش او با مردی چهل و پنج ساله ازدواج کرد تا سرپرست اش باشد.

زندگی زلیخا به خوبی می گذشت، با وجودی که با شوهرش تفاوت سنی زیاد داشت و هنوز برای او شوهر داری و خانه داری زود بود اما از ظلم و ستم پدر، گرسنگی، منت کشیدن و گپ شنیدن مادر اندر بی غم شده بود، شوهرش دلسوز اش بود و زلیخا را یار و یاور شده بود.
بعد ازگذشت چند سالی، زلیخا و رمضان که در بین مردم به کاکا رمضان ساده مشهور بود صاحب دو دختر شده بودند و زندگی آرامی داشتند، اما روزگار و تقدیر زلیخا را بار دیگر بی کس کرد.
کاکا رمضان در کودکی یتیم شده و در فقر و تنگ دستی بزرگ شده بودبا بلند رفتن سن اش مریضی هایش زیاد شده بود.

کاکا رمضان از دنیا رفت و زلیخا ماند با دو دختر یتیم اش!
زلیخا بعد از فوت شوهر، بخاطر داشتن یک سرپرست و لقمه نانی که دخترانش را سیر کند با مردی که زن داشت اما اولاد نه، ازدواج کرد تا برای خانواده ی دیگری خوشی و خوشبختی بیاورد.

یکی از روز های خزان بود، میرزا بیخیال زن و اولادش یا مصروف قصه و خنده با دوستان اش بود یا گوشه ی نشسته و مواد مخدر مصرف می کرد، خدیجه زن اول میرزا که صاحب فرزند نمی شد با دو دختری قد و نیم قد از شوهر اول زلیخا مصروف کارهای زمین در بیرون ازخانه بودند.
زلیخا با پسر یک و نیم ساله اش در خانه تنها بود و مثل روز های دیگر انباری از کارها به دوش او مانده بود، مسولیت های زندگی او را آنقدر درگیر کرده بود که خود را فراموش کرده و از صحت و سلامتی اش بی خبر بود، او نه ماهه باردار و وقت زایمان اش نزدیک بود.
روز به پایان رسیده و نزدیک های شام بود، همه مردم روستا بعد از کار های طاقت فرسا درچهار طرف و زمین های شان به خانه می آمدند تا خستگی روز را رفع کنند.
طبق انتظار همیشگی زلیخا باید تمام کارهای خانه را تمام کرده و نان شب را آماده می کرد، شوهر و امباق زلیخا با دختران اش به خانه آمدند.
اما زلیخا دیده نمی شد و از دهلیز صدای دیگ و کاسه هم شنیده نمی شد، گویا خبری از پخت و پزی نان شب نبود.
امباق او با تعجب و حس کنجکوی و شاید هم برای سرزنش او به داخل اتاق رفت، دیگران هم به دنبال اش آمدند اما زلیخا را در روی خانه افتاده و غرق در خون دیدند، نزدیک اش شدند اما او سرد بود و نفس نمی کشید. طفلی تازه به دنیا آمده اش نزدیک اش بود و نفس های تازه ی خود را در این جهان می کشید.
پسر دوم میرزا به دنیا آمد اما در وجود زلیخا، به گفته مردم محل غمگین ترین زن قریه، توانی برای ماندن و ادامه دادن زندگی نمانده بود.
کمبود ویتامین ها، کارهای شاقه در زمان بارداری و بلاخره فشار پایین در زمان زایمان سبب شد زلیخا دچار خون ریزی شود و چشم از دنیای کوچک و پر رنج اش برای همیشه ببندد.

زلیخا رفت و خدیجه با چهاریتیم زلیخا ماند و شوهر معتادش!

سهیلا گلستانی ۲۳/ ۱۰ / ۱۴۰۱
نوت: این یک روایت واقعی است و از نام و شهرت اصلی اشخاص استفاده شده است.

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *