اما این احترام پدرم به کاکایم بی احترامی به من و زندگی من است.
“چشم به راه ماندن دیگر برایم تنها راه چاره است. گپ های مردم و نگاه های پر از حرف امان از دلم بریده است. خودکشی کردم اما مرگ هم مرا قبول نکرد. دوباره به این زندگی آمدم تا بدبختیهایم را کامل کنم. گاهی با خودم عهد میکنم که همه کس و همه چیز را نادیده بگیرم اما نا ممکن است. ”
این ها حرفهای دختریست که با خانمهای هم اتاقش در شفاخانه میگوید. من که دیدن یکی از دوستانم به شفاخانه رفته بودم، حرف های او مرا وا داشت تا بیشتر دربارهش بدانم. وقتی از پیش دوستم فارغ شدم نزدیک این دختر رفتم و با او همصحبت شدم. بعد از احوال پرسی درباره حرف هایش پرسیدم که چرا خودش را بدبخت میداند؟ دلش خیلی پر بود تا کسی از او درباره خودش میپرسید همه حرفهای دلش را میگفت مثل که دنبال کسی میگشت که او درک کند و برای کار هایش او سرزنش نکند.
شکیبا ( نام مستعار) دختری که سهم خودش از عشق و زندگی را جدای و ناامیدی میداند. نُه سال از نامزدیش میگذرد. نامزدش پسر کاکایش است. پدرش در کودکی او را به نام پسر کاکایش کرده بود، و وقتی شکیبا چهارده سال داشت با پسر کاکایش رسمی نامزد کرد.
شکیبا پسر کاکایش را دوست داشت و حس میکرد مرد رویاهایش مسعود(نام مستعار) است با او خیالهای زندگی رنگین را داشت، ولی حالا؛ شکیبای بیست و دو ساله خودش را دختر بدبخت میداند. زندگی را سیاه رنگ و آینده را معما میبیند. نامزدش چهار سال از خودش بزرگتر است. و در آلمان زندگی میکند.
از او درباره خودش پرسیدم که آیا باسواد است و به مکتب رفته است؟ با لهجه شیرین که به زبان داشت میگوید: ” تا صنف شش درس خواندم. کاکایم مانع مکتب رفتنم شد که نیاز نیست از این بیشتر بخوانید، همین که سیاهی و سفیدی را بدانید کافیست. پدرم هم حرف کاکایم را قبول کرد. اجازه رفتن به مکتب را برایم نداد. نامزد من با سواد است و خارج برای درس خواندن رفته است. اما از روزی که خارج رفته است؛ دیگر نه با من حرف میزند و نه تماس میگیرد.
چند بار پدرم درباره این بی اعتنای نامزدم با کاکایم حرف زد. اما کاکایم میگوید گناه دختر خودت است که پسرم با او حرف نمی زند. گناهی که من خودم از آن بی خبرم. من از نامزدی و زندگی خسته شدم. تا زمانی که کابل بود اندک گپی با هم میزدیم و از همان اندک کلمهها بی علاقهگی او را نسبت به خودم میفهمیدم. من از روزی که با هم نامزد شدیم احساس میکردم که از من خوشش نمیآید. همیشه از من فرار میکرد. اما شاید بخاطر حرف پدرش با من نامزد کرده بود. شاید درس خواندن در خارج برایش بهانه عالی برای فرار بود.
درسش تمام شده است. به مادرش گفته است که در آلمان برایش کار پیدا کرده است. همین که آنجا قبولی شود میتواند به کابل بیاید. حرفی که من هیچ به آن باور ندارم و میدانم که اینها همه بهانه است. نُه سال از نامزدیش میگذرد ولی در تمام این سالها پسر کاکایش به بهانههای متفاوت نمیخواهد عروسی کند. این بی علاقهگی پسر کاکایش عشق او را نیز خاموش کرده و دنیا رنگیناش را سیاه کرده است.
در جریان صحبت با شکیبا بودم که مادرش و خانم کاکایش آمدند و برایش گفتند که امروز از شفاخانه رخصت میشوی و وسایلش را جمع کردند . وقتی آنها بیرون رفتند، من از شکیبا پرسیدم که آیا مادرش و دیگر اعضای خانوادهش نمی تواند مانع عروسی شوند یا با پسر کاکایش درباره این موضوع حرفی بگویند و مشکل را حل کنند.
در جوابم گفت در میان خانوادههای ما زنها فقط وسیله اند که باعث راحتی و رضایت مردان خانواده شوند. نه حق حرف زدن دارد و نه حق رد کردن. از بس که بهاینها عادت کرده اند حتا خودشان هم فکر میکنند که وظیفه یک زن فقط اطاعت کردن است و تمام.
او اضافه میکند که وقتی دراین باره با مادرش حرف می زند، مادرش در جواب میگوید او هم با پدرش همینطور عروسی کرده بود رابطه زن و مرد بعد عروسی بهتر میشود و نیاز نیست که قبل عروسی این رابطه خوب باشد یا نباشد. و برادرهایش هم می گویند حالا که به نام پسر کاکایش است به زور او را حاضر به عروسی میکنند. کسی از من حمایت نمیکند و نمیپرسد که من دیگر به این عروسی رضایت دارم با نه؟ البته فرق هم نمی کند؛ چون ما اجازه رد کردن نداریم.
بسیار از خانوادهها در افغانستان این رسم ناپسند را قبول دارند و با زندگی جوانان شان بازی میکنند. قربانی اصلی این رسومات در خانواده و جامعه دختران اند. دخترانی که همیشه باید تحت مالکیت یک مرد زندگی کنند و پشت هویت آنها پنهان باشند.
شکیبا بیشتر از همه از پدرش ناراحت است. میگوید: “پدرش این وضع را به روزش آورده است. او باعث شده که نتواند درس بخواند، او باعث شده است روزگار برایش تاریکتر شود.” میگوید: “هروقت حرف از نامزدی من میشود با پدرم دعوا میکنم که چرا با من چنین کرده است؟ می دانم که پسر کاکایم هرگز برنمیگردد و اگر برگردد و با او عروسی کنم هرگز خوشبخت نخواهم شد. پدرم میگوید تو زبان باز استی حتمی با او هم زبان کردی که از تو دلسرد شده است. اگر نیامد به برادرش نکاحت میکنم و از من خلاص میشود. دیگر کاکایت و شوهرت مسوول تو استند. حرفی که این اواخر همیشه کاکایم میگوید این است که ترا از کودکی بنام پسر کردم و تا اخر سر حرف استم اگر مسعود قبول نکرد با پسر دیگرم ترا عقد میکنم، تو حق ما استی.
پدرم هیچ یکی از حرفهای کاکایم را زمین نمیگذارد چون او برادر بزرگترش است و او را مثل پدرش میداند. اما این احترام پدرم به کاکایم بی احترامی به من و زندگی من است. زندگی من که هیچ ارزش ندارد. من تلاش کردم به زندگی بی ارزشم نقطهی پایین بگذارم. دست به خودکشی زدم اما مرگ هم مرا قبول نکرد. مرا نجات دادند و به من گفتند که مارا رسوای مردم میکنید. بدون اینکه من را درک کنند و از من بپرسند که چرا اقدام به این کار کردم؟ من را لت و کوب کردند شاید اگر داکترها جلوی شان را نگرفته بودند که ای کاش نمیگرفتند؛ حالا زنده نبودم. ”
شیکبا یکی از این دختران است که در یکی از شفاخانههای کابل بستری است. داکتر معالج شکیبا میگوید مثل او مریضان خانم زیاد دارد که به علت خشونتهای فامیلی دست به خودکشی میزنند. این یکی از نمونه های زندگی سخت دختران در افغانستان است.
حق تعلیم و آموزش و انتخاب روش زندگی را قبل از طالبان خانوادهها از دختران شان گرفته اند و این مردسالاری در جامعه سنتی افغانستان راه حکومت طالبان را هموارتر کرده است.
از شکیبا پرسیدم که آیا پسر کاکایش از اینکه قصد خودکشی کرده بودی با خبر است؟ آیا این کار تو باعث تغییر رابطه میان خانواده تو و خانواده کاکایت شده است؟
شکیبا بیان میکند ” ما یعنی تمام خانواده که شامل خانوادههای کاکاهایش هم میشود در یک حویلی زندگی میکنیم. فکر نکنم که این کار من باعث تغییر رابطهها میان خانواده ما شود.” خودکشی شکیبا باعث درگیری میان برادران او و پسران کاکایش شده است.
این درگیریها باعث شده که نامزدش کابل بیاید. به گفته خودش پسر کاکایش به کابل آمده اما دیدن او به شفاخانه نیامده است. او اضافه میکند که هر دو به مجبوریت باهم عروسی میکنند اما از خوشبختی این عروسی خبری نیست.
شکیبا خودش را محکوم به بدبختی میداند و میگوید” از بستر مریضی که بیرون شد باید آماده عروسی با پسر کاکایش شود؛ پسری با مجبوریت خانواده با من باید عقد میکند. عقدی که نه برای من دیگر ارزش دارد نه برای او. من باید تا ابد بعنوان خانم او در کابل زندگی کنم و او بعد از عقد به زندگی خودش در آلمان ادامه دهد.” شکیبا همچنان اضافه میکند که دیگر انتخابی ندارد باید تن به عروسی بدهد. راه که با انتخاب دیگران به این مسیر آمده است؛ باید به انتخاب دیگران تا انتهای این مسیر نامعلوم برود.
گزارش از M. Seyam