عکس: رسانه فرخنده

فرخنده: در میان آرامش لحظه‌ای که صدای باد از لای ارکندیشن به گوش می‌رسید، روبروی دختری نشستم که نگاهش عمیق‌تر از سن و سالش بود. کرشمه بارش از دیار پنجشیر منطقه دره هزاره، نوجوانی پرشور از فراگیری دانش، با لبخندی تلخ از روزی سخن گفت که رویاهایش پشت درهای بسته مکتب جا مانده، و او برای همیشه زندگی‌اش را تغییر یافته یافت.

برای هماهنگی مصاحبه با او، تماس می‌گیرم، با جبین باز وقت را مشخص کرد و من روز معین برای مصاحبه خانه شان رسیدم. مکان مناسبی را برای مصاحبه انتخاب کردیم وقتی روبرویش نشستم و نگاهم به چهره کرشمه بارش افتاد، دیدم دختری جوان با نگاهی عمیق و جدی. سکوتی کوتاه اتاق را فرا گرفت، فقط صدای باد ملایم از لای ارکندیشن به گوش می‌رسید. ضبط صوت ام را روشن کردم و با لحنی گرم و دوستانه گفتم:

«کرشمه، می‌خواستم از تو درباره روزی بپرسم که طالبان وارد کابل شدن. آن‌روز برات چطور بود؟»

کرشمه لبخندی تلخ زد و سرش را پایین انداخت، انگار که یادآوری آن روزها برایش سخت بود. بعد از مکثی کوتاه گفت: «آن روز رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. ما در مکتب امتحان چهارنیم ماهه داشتیم. آخرین روز امتحان بود. همه ما استرس داشتیم ولی نمی‌دانستیم که چیزی خیلی بزرگ‌تر از نتیجه امتحان داره اتفاق می‌افته. وقتی استاد پارچه‌های امتحان را داد و آرزوی موفقیت کرد، حس کردم که این آخرین باریه که مکتب رو می‌بینم. وقتی از مکتب بیرون می‌رفتم، حس کردم تمام رویاها و آرزوهای من در همان ساختمان باقی ماندن.»

من نوت سوالات ام را بالا آورده و گفتم: «یعنی همان روز فهمیدی که چی اتفاقی افتاده؟»

کرشمه سری تکان داد. «حس عجیبی داشتم، انگار که چیزی در دلم می‌گفت دیگه هیچ‌وقت به مکتب برنمی‌گردم. وقتی رسیدم خانه، تلویزیون را روشن کردم و دیدم که طالبان وارد کابل شدن. مردم وحشت‌زده در سرک‌ها می‌دویدن، بعضی‌ها می‌خواستن فرار کنن، بعضی‌ها گریه می‌کردن. آن لحظه‌ای بود که فهمیدم زندگیم برای همیشه عوض شده.»

با لحنی همدلانه پرسیدم: «چطور با این تغییرات کنار آمدی؟ وقتی مکتب‌ها بسته شدن، تو چه احساسی داشتی؟»

کرشمه آهی کشید و نگاهش را از پنجره به زمین دوخت. «اولش باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم این یک تصمیم موقته و درهای مکتب دوباره باز می‌شن. هر روز با خودم می‌گفتم شاید فردا اوضاع بهتر شود. ولی آن فردا هیچ‌وقت نیامد. درهای مکتب برای همیشه بسته شد و تمام امیدهای من هم با آن بسته شدن. من همیشه رویای تحصیل داشتم. می‌خواستم درس بخونم، کار کنم، یک روزی معلم شوم و به دختران یاد بدم که چطور برای حقوقشان بجنگن. ولی ناگهان همه چیز ازمن گرفته شد.»

با دقت به حرف‌های کرشمه گوش می‌دادم و بعد پرسیدم: «چی شد که تصمیم گرفتی به اعتراض‌ها بپیوندی؟»

کرشمه با جدیت بیشتری ادامه داد: «وقتی فهمیدم که دیگه راه برگشتی نیست و مکتب‌ها برای همیشه بسته شدند، نمی‌توانستم ساکت بمانم. دیدم که صدها دختر مثل من دارند رویاهایشان را از دست می‌دهند. همان موقع بود که تصمیم گرفتم به اعتراض‌ها بپیوندم. ما چند تا دختر از ولایات مختلف جمع شدیم و در جاده‌ها رفتیم. می‌خواستیم صدای مان را به گوش دنیا برسانیم. ولی طالبان حتی صدای ما را هم نخواستند بشنوند. می‌گفتن صدای زن نباید شنیده شود.»

با تعجب پرسیدم: «یعنی چی؟»

کرشمه لبخندی تلخی زد و گفت: «می‌گفتن صدای زن عورتِ و حرامه. حتی حق نداریم اعتراض کنیم. برای انان ما فقط باید در خانه بمانیم و آشپزی کنیم. من آن روزها با دخترای دیگه بودم، وقتی در جاده‌ها فریاد می‌زدیم که حق تحصیل و کار داریم. ولی آنها با زور و تهدید ما را از سرک‌ها بیرون کردند. بعضی از ما را دستگیر کردند، بعضی‌ها را تهدید کردند که اگر دوباره بیرون بیایم، زندانی می‌شیم.»

سری تکان دادم و با لحنی متفکرانه گفتم: «خیلی سخته که آدم صدای خودش را خفه شده ببینه. ولی تو هنوز امید داری، درسته؟»

کرشمه نگاهی به چهره من انداخت و بعد از لحظه‌ای سکوت گفت: «امید؟ نمی‌دانم. خیلی سخته امید را زنده نگه‌داشتن وقتی که هر روز یک تیکه از آرزوهایت پیش چشمت می‌میره. ولی من نمی‌توانم تسلیم شوم. خیلی از دخترای دیگه هنوز امید دارند. نمی‌توانم ناامید شوم وقتی می‌بینم که هنوز آدمایی هستن که برای حقوقشان مبارزه می‌کنند. حتی اگه صدای ما رو نشنوند، حتی اگه دنیا چشمانش را به روی ما بسته باشه، ما نمی‌توانیم تسلیم شویم.»

لحظه‌ای سکوت کردم و بعد آخرین سوالم را پرسیدم: «آینده را چطور می‌بینی، کرشمه؟ فکر می‌کنی روزی دوباره به مکتب برگردی؟»

کرشمه نگاهی به افق خاکستری انداخت و با صدایی آرام گفت: «آینده؟ نمی‌دانم. شاید روزی درهای مکتب دوباره باز شوه. شاید روزی دوباره بتوانم آزادانه در جاده‌ها کابل راه بروم و درس بخوانم. ولی برای حال، تنها چیزی که می‌دانم، این است که ما نمی‌توانیم تسلیم شویم. حتی اگر همه چیز را ازما بگیرند، حتی اگر صدای ما را خفه کنند، ما باز هم ادامه می‌دهیم.»

ضبط‌صوت ام را خاموش کردم. در سکوتی عمیق به چهره کرشمه نگریستم و در دل تحسینش کردم؛ دختری که با تمام سختی‌ها هنوز تسلیم نشده بود.

 

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *