کابل پایتخت افغانستان، بزرگ‌ترین هدف برای انجام حمله‌های انتحاری در دو دهه‌ی اخیر بود که از سوی گروه‌های تروریستی بارها مورد حمله‌های خون بار انتحاری قرار گرفته‌ است، غرب کابل که منطقه‌ای عمدتا هزاره نشین است شاهد بیشترین حملات انتحاری در این سال‌ها بوده است. از مراکز آموزشی و دینی گرفته تا کلپ‌های ورزشی و صالون‌های عروسی همواره مورد حملات خون‌باری انتحاری قرار می‌گرفت.
زهرا احمدی یکی از قربانیان حمله بر مرکز آموزشی کاج است، در آن حمله بیشتر از 60 دانش‌آموز که بیشتر آن‌ها دختران بودند کشته شدند.
یک هفته به امتحان کانکور مانده بود و زهرا تلاش می‌کرد تا امتحان کانکور را گذراند و در رشته‌ی دلخواهش کامیاب شود. شاید آرزوهای زیادی داشت که هر روز به آن‌ها فکر می‌کرد و برای رسیدن به ‌آن‌ها تلاش می‌کرد، مکتب را در لیسه زینب کبرا تمام کرده بود و بخاطر امتحان کانکور در همان‌ مکتب بایومتریک شده بود، از کارت ورودی به امتحان دو کاپی گرفته بود که مبادا گم شود و از امتحان باز بماند.
مرکز آموزشی کاج آخرین امتحان آزمایشی کانکور را قبل برگزار شدن امتحان عمومی کانکور اعلان می‌کند، تا دانش‌آموزان خودشان را برای برزگ‌ترین امتحان دانش‌آموزی شان آماده کنند. زهرا که با خودش عهد کرده بود تا به رشته‌ی دلخواهش کامیاب شود هم با تمام هم‌صنفی هایش قرار می‌گذارند تا در روز جمعه در امتحان آزمایشی شرکت کنند، بی‌خبر از آن که آخرین امتحان عمرش را ناتمام می‌گذارد.

آخرین روز زندگی

صبح زود‌ از خواب بلند می‌شود، تا برای رفتن به کورس آماده شود. قبل از آن‌که با مادرش خدا حافظی‌کند، می‌گوید، برایم دعا کنید در امتحان آزمایشی نمره‌ خوب بگیرم، از خانه بیرون می‌شود به سمت آموزشگاه کاج می‌رود.
شاید چند سوال بیشتر جواب نداده بود که صدای مهیب با آتش و دود، صنف را به لرزه درمیاورد، زهرا هم در میان آن دود و آتش آخرین نفس هایش را می‌کشد. نمی‌دانم شاید آن زمان به دانشگاه کابل فکر می‌کرد که از کودکی آرزو داشت تا آن‌جا درس بخواند، یا هم به مادرش که این همه سال به سختی تمام از دخترش حمایت کرد تا درس بخواند. شاید هم به پدرش فکر می‌کرد که سال‌های زیادی را در مهاجرت گذرانده بود و کار کرده بود تا دخترش درس بخواند.
خُمپاره‌ی بمب گلوی زهرا را پاره می‌کند و جانش را می‌گیرد، تمام آرزوهای زهرا در کسری از ثانیه تبدیل به خاکستر می‌شود، انکار که هیچ وجود نداشت. تن بی‌جانش اما، روی چوکی‌های صنف باقی می‌ماند تا سخت‌ترین کابوس تمام عمر مادرش شود.
بعد از انفجار گوشی موسی پدر زهرا زنگ می‌خورد، خاله زهرا از ایران زنگ زده بود، از پدرش می‌پرسد از خانه خبرداری؟ یک‌بار زنگ بزن و احوال بگیر در مرکز آموزشی کاج انفجار شده است.
موسی بعد از پایان تماس با عجله به خانه‌‌اش زنگ می‌زند، کسی جواب نمی‌دهد با چندین بار تلاش پی‌هم کسی گوشی را جواب نمی‌دهد، باز هم آرام نمی‌گیرد و به زنگ زدن ادامه می‌دهد. این‌بار کسی جواب می‌دهد اما، پدر زهرا صدای که نمی‌شناسد را می‌شنود. با تعجب می‌پرسد، خانم شماره خانه‌ی ما در دست تو چی می‌کند؟
خانم با عجله می‌گوید: «تلفون مادر زهرا پیش من است، من همسایه تان هستم، زهرا شهید شده.»
این حرف مانند آتشی تمام موسی را می‌سوزاند، دخترش به همین ساده‌گی کشته شده بود، اما موسی باور نمی‌کرد.
«فکر می‌کردم خواب استم، هنوز هم نمی‌توانم باور کنم که زهرا نیست.»
موسی از دخترش این‌گونه قصه می‌کند: «به درس خواندن خیلی علاقه داشت و همیشه کوشش می‌کرد تا به جاهای بهتر برسد، در خانه خیلی اخلاق خوب داشت، من شش تا دختر دیگر هم دارم اما به زهرا نمی‌رسند.»
زهرا دو سال تمام شب و روز تلاش کرد تا به داکتر شدن که آرزوی کودکی‌اش بوده برسد.
شبانه خواهر زهرا می‌گوید: «شب‌ها تا ساعت دو بیدار بود و درس می‌خواند و صبح هم وقت بیدار می‌شد و به کورس می‌رفت.» یک لحظه سکوت می‌کند و با گلوی بغض کرده به حرف هایش ادامه می‌دهد. «خواهر دومی‌ام اولین نفری بود که از شهید شدن زهرا خبر شده و شوک شدیدی دیده است.»
از کشته شدن زهرا چند ماه می‌گذرد، دخترانی زیادی که در آن حمله آسیب دیده بودند از دورن آتش بلند شدند، با وضع روانی و جسمی نامناسب در امتحان عمومی کانکور شرکت کردند که بیشتر آن‌ها در رشته های دلخواه شان راه یافته بودند، اما حالا گروه طالبان در ادامه‌ی دستور های زن‌ستیزانه خود یگانه امید را هم از دختران گرفتند.

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *