عکس: رسانه فرخنده

فرخنده: در یکی از روزهای گرم تابستان، که آفتاب داغ بر شهر کابل می‌تابید و حرارتش به همه‌چیز جانی تازه می‌بخشید، مرضیه رضایی از خواب بیدار شد. به‌طور معمول، این روز هم برای او باید مانند دیگر روزها می‌بود، اما در دل او خبری از آرامش و آسایش نبود. خانه‌اش را به سرعت مرتب کرد، اما این ترتیب و نظافت تنها ظاهری از تلاش او بود تا در برابر آشفتگی درونی‌اش پرده بیفکند.

با دل‌مشغولی و افکاری پریشان، به سمت شرکت رفت. جایی که سه سال از زندگی‌اش را در آن به عنوان آشپز سپری کرده بود. امروز اما، برای او تفاوتی عمیق داشت. در آشپزخانه، کارهای روزمره‌اش را به نحو احسن انجام داد، اما در دلش، شعله‌های ناامیدی و درد می‌سوختند. وقتی مدیر شرکت به او سلام کرد، مرضیه به طرز غریبی به او فحش داد. کلمات زشت و ناامیدکننده‌ای که از دهانش بیرون آمد، تنها انعکاسی از وضعیت نابسامان روحی او بود. مدیر شرکت، که از وضعیت روانی مرضیه مطلع بود، تنها سکوت کرد و به روی خود نیاورد.

با گذشت ساعات روز، مرضیه مثل همیشه به همه غذا داد، اما این بار محبتش، که به مانند دستان یک مادر مهربان بود، رنگ و بوی متفاوتی داشت. بعد از این که غذای همکارانش را سرو کرد، به پشت بام شرکت رفت، جایی که نقطه‌ای از جدایی از این جهان به نظر می‌رسید. ایستاده بر لبه بام، با دل سنگین و افکاری پر از ناامیدی، تصمیم گرفت که به زندگی‌اش پایان دهد. اما در این لحظه، نجاتی غیرمنتظره به وقوع پیوست.

پسر مامایش، که به طور تصادفی متوجه وضعیت او شده بود، با سرعت به بام رسید. با دستانی پر از اضطراب و نگرانی، مرضیه را از لبه بام کشید و به پایین آورد. در سقوطش، او بر روی زمین محکم فرود آمد و پس از آن، پسر مامایش با چند سیلی محکم به صورتش، او را به هوش آورد. این سیلی‌ها نه تنها شوک جسمی، بلکه به نوعی بیدارکننده روحی برای مرضیه بودند.

پسر دایی‌اش که با تعجب و نگرانی به او نگاه می‌کرد، با صدایی پر از اضطراب پرسید: “چه کار می‌کنی؟” مرضیه که تازه به خود آمده بود، هنوز در حالت گیجی و سردرگمی بود و نمی‌توانست به این سؤال پاسخ دهد.

مرضیه، زنی ۳۸ ساله از ولایت دایکندی، با تاریخچه‌ای پر از فراز و نشیب، در غرب کابل زندگی می‌کرد. او از پنج سالگی با خانواده‌اش به ایران مهاجرت کرده بود، جایی که به دلیل ملیتش از تحصیل محروم شده بود. در سن هفت سالگی، به رغم میل و تلاشش، نتوانسته بود به مدرسه برود و به اجبار به قالین‌بافی مشغول شده بود. پس از ده سال زندگی در ایران و بازگشت به افغانستان، ازدواج با فردی که بعداً معتاد شد، و مشکلات بسیار دیگری، او را به نقطه‌ای رسانده بود که حتی به فکر خودکشی افتاده بود.

زندگی مرضیه در دوران کرونا، با مرگ ناگهانی پدرکلان و مادرش، و عدم توانایی در شرکت در مراسم تشییع جنازه، به شدت تحت فشار روحی قرار گرفت. با وجود ممانعت‌های اهالی قریه و شایعاتی در مورد شیوع کرونا، او با قاطعیت به دایکندی رفت تا در مراسم ختم مادرش شرکت کند.

پس از این وقایع، مرضیه به کابل برگشت، اما به شدت دچار آشفتگی روحی بود و دیگر مرضیه سابق نبود. به دلیل فشارهای روانی و اضطراب، حتی به داکتر مراجعه کرده بود و با مشکلات درمانی مواجه شده بود. با این حال، پس از نجات از خودکشی و درمان در شفاخانه علی‌آباد، به آرامش نسبی دست یافت.

اکنون، زندگی او در خانه‌ای با سه نفر: یک خواهر بیمار، یک پدر پیر، و خودش به عنوان تنها نان‌آور خانواده، به سختی ادامه دارد. با وجود تمام دردها و چالش‌ها، مرضیه همچنان در تلاش است تا به زندگی ادامه دهد و خانواده‌اش را از حمایت و امید بهره‌مند سازد. در میان همه سختی‌ها، او به‌عنوان یک زن قوی و مبارز، تلاش می‌کند تا نور امید را در دل خانواده‌اش روشن نگه‌دارد.

کبرا علی‌زاده

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *