بیبی مرضیه( نام مستعار ) از منطقه دور دست بامیان به نام واټپور در مسیر راه کابل- بامیان می باشد، به گفته خودش او زمانی که کم تر از ۱۲ سال سن داشت با مرد ۲۲ ساله ازدواج کرد.
مرد که هیچ شناخت ازش نداشت، زمانی که می خواستند مرضیه را عقد کند ملا محل شان بخاطر خورد بودن وی راضی به خواندن خطبه نکاح نمی شود؛ ولی به اسرار مادر بیبی مرضیه و قوم و خویش اش ملا راضی شده که او را عقد شوهرش کند، پدر وی در دوران تهاجم شوروی سابق به افعانستان کشته شد، برادر بزرگ بیبی مرضیه در آن زمان هفت ساله و برادر کوچکش شش ماهه بود و مادرش بدلیل نبود مرد سرپرست در خانه و فقر مجبور شد که او را به ازدواج در بیاورد، بیبی مرضیه می گوید مادرش او را خانه داماد داد تا یک مرد در خانه شان باشد، زمانی که برادرانش بزرگ شد مادرش به روستا دیگر رفت و بیبی مرضیه با شوهرش تنها در واټپور ماند، بعد از رفتن مادر و برادرانش او با شوهرش در منبرها، مساجد و خانه های کهنه و ویرانه زندگی می کردند چون خانه ای نداشت که در آن زندگی کنند، فرش خانه ای شان همان یک گلیم و یک نمد کهنه بود.
شوهر بیبی مرضیه چوپان بود و وقتی در روستا دیگر بخاطر چوپانی کردن میرفتند وسایل خانه شان یک باغبند می شود که در بالا سر گذاشته از یک روستا به روستا دیگر می رفتند.
بیبی مرضیه می گوید: کم تر از ۱۲ سال سن داشتم که ازدواج کردم تا جای که یادم می آید ملا راضی نبود که عقد مرا بخواند می گفت این دختر خورد و یتیم است، در آن زمان چیزی از خانهداری نمی فهمیدم و شوهرم کسی را نداشت، او قصه می کرد که چگونه زیر دست مردم در خانه های مختلف کار کرد، شوهرم همه عمرش به چوپانی گذشت بخاطر این کارش نفس تنگی پیدا کرد و با وجود مشکل نفس تنگی هم چوپانی می کرد چون فرزندانم خورد بود و کسی را هم نداشتیم که به ما کمک کند، زمانی پسرانم شش و هفت ساله شدند با شوهرم گوسفندان را به کوه و دشت ها می بردند، و بعد از وفات شوهرم زندگی برایم سخت تر از قبل شد.
بیشتر از ۱۲ سال می شود شوهر بیبی مرضیه به دلیل نفس تنگی که داشت وفات کرده، او یک سال بعد از وفات شوهرش بدلیل جوان بود و کوچک بودن فرزندان مجبور شد واټپور را ترک کند وی می گوید زندگی برای زن جوان چون او با فرزندان قد و نیم قد و بیوه در آن منطقه سخت بود و به همین دلیل او به همراه فرزندانش به روستا سه قلعه در کنار برادرانش کوچ کرد، برادرانش هم وضعیت اقتصادی خوبی نداشتند تا به بیبی مرضیه کمک اقتصادی کنند.
بی بی مرضیه با فرزندان قد و نیم قدش برای تامین زندگی با مشکلات فراوانی روبه رو شدند و این مشکلات باعث کردید مرضیه دو دخترش را به سن ۱۳ و ۱۴ ساله به ازدواج در بیاورد.
زمانی که از بیبی مرضیه پرسیدم در زمانی که تصمیم ازدواج دخترانش در این سن کم، او را به یاد سرنوشت خودش در زندگی نیانداخته یا با خود فکر نکرد که دخترانش هم همان سرنوشت مادر را به ارث برده است؟
از سیمای بیبی مرضیه پیدا بود که این تصمیم برایش راحت نبود و حالا که چندین سال می گذرد بازهم یاد آن زمان به او یاد آوری می کند که مادری بود است که برای زندگی دخترانش چنین تصمیم سخت را بگیرد.
بی بی مرضیه: خوب اجبار و گرسنگی دیگر راه برایم نگذاشته بود من کدام کسب و کار را هم بلد نبودم و نمی توانستم خرج و خوارک فرزندانم را تامین کنم و بعضی اوقات مردم برای ما خمس و زکات شان را می دانند، روز به روز فرزندانم کلان می شدند و خرج شان زیاد و فشار بالای من هم زیاد، باز من مجبور شدم دخترانم را که ۱۳ و ۱۴ ساله بود را به شوهر بدهم، تا بتوانم زندگی خود را بگذرانم.
حالا پنج پسر بیبی مرضیه بزرگ شدند ازدواج کرداند در روستا های دیگر زندگی می کنند، بی بی مرضیه تنها با یک نواسه هفت ساله اش در خانه ای گلِی که بعد از آمدن در روستا سه قلعه با ۳۰ هزار افغانی زمین آن را خریده است و با فرزندانش آن را ساخته زندگی می کند حالا او که ۶۰ ساله و مریض رماتیسم کمر و پا که نتیجه زندگی در منبر ها و خانه های ویرانه است گرفتار شده است او می گوید پسرانش با دهقانی و جوالی گیری زندگی خودشان را به سختی سپری می کنند، حالا که پسرانش به سختی مصارف خانواده شان تامین می کند کم تر به بیبی مرضیه سر می زنند و کم تر در تامین مصارف خانه اش کمک می کنند.
بی بی مرضیه:” حالا که پیر شدم هم وضعیت زندگی ام فرق نکرده، حالا تنهاتر شدم فرزندانم همه گرفتار زندگی خود شان است و کمتر احوال مرا می گيرد و حالا رماتیسم که گرفتار شدم مصرف زندگی مرا دو چند کرده است برای خریدن دوا های خود گاهی قرض می گیرم و گاهی پسرانم مرا کمک می کنند که دوا خود را بیگیرم، این جای صحبتش بیبی مرضیه دستش را به زمین زد و بوسید، دستانش را بلند کرد و گفت صد مرتبه خدا را شکر که دیگر یک خانه دارم ودیگر مجبور نیستم در منبر و خانه های ویرانه مردم زندگی کنم.
لیلا رضوی