پیش از سقوط کابل در وظیفه دولتی مصروف به کار بودم، همه‌روزه گزارشات از این‌که چه‌گونه ولسوالی‌ها یکایک سقوط می‌کردند و سربازانی که نمی‌جنگیدند به ما می‌رسید. خبرهای‌که به شدت نگران مان می‌ساخت من و بیشتر هم‌کارانم از وضعیت که کماکان هر روز وخیم‌تر می‌شد نگران‌تر می‌شدیم.
من گزارش‌ها و نگرانی‌هایم را با رهبری وزارت دفاع ملی شریک می‌کردم، اما در مقابل آنها زیاد تعجب نمی‌کردند و عکس‌العمل جدی و چندان نداشتند. آنها دلایل خود را از جنگ داشتند، فکر می‌کردند که استراتژی جنگی شان می‌تواند راه صلح و ختم جنگ را هموار بسازد، تصوری‌که طی دو دهه در افغانستان پاسخ نداد و سرنوشت صلح هم‌چنان ناپایدار و گنگ باقی ماند.

صدیقه «خلیلی» کارمند جندر وزارت دفاع در دولت پیشین

از اول ماه آگست که جنگ شدت گرفت و تسلیم‌دهی ولسوالی‌ها به‌شکل مرموز و پیچیده‌ای آغاز شد. از نزدیک شاهد بودم که ممکن افغانستان باز به‌‌کام گروه طالبان سقوط‌‌ کند در اوایل به دلیل پیروی از طرزالعمل کاری و حفظ اسرار نظامی و اداری این اطلاعات را به بیرون منتقل نمی کردم. اما هر روز وضعیت بدتر میشد و من شاهد تماس تیلفونی و تهیه گزارش بودم که بیشتر از ده هزار سرباز فقط با یک مخابره و امر قوماندان شان بدون هیچ نوع درگیری و جنگ از محل فرار یا هم تسلیم و اسیر طالبان شدند و این باعث شده بود بیش از حد نگران شوم در حد که داشت سرم سنگینی میکرد و من مجبور شدم با بسیاری از دوستان و نخبگان سیاسی که در بیرون با آنها در تماس بودم، نگرانی ام از جدی بودن سقوط کابل را مطرح کردم، عده ای به این باور بودند که این موج جنگ زودگذر است. با سپری شدن فصل تابستان دوباره روند بازپس‌گیری ولسوالی‌ها آغاز خواهد شد.
تحلیل بسیاری این بود که طالبان دولت را تحت فشار قرار داده اند، تا در روند صلح و روند مذاکرات دست بالاتری داشته باشند، از همین رو، هیچ کسی فروپاشی کامل افغانستان را پیش‌بینی نمی‌کردند. حتی برای برخی‌های‌که فکر می‌کردند وضعیت جنگ در افغانستان به سمت فروپاشی نظام پیش می‌رود، نیز کماکان تصور واقعی از خطرناک بودن وضعیت جنگی نداشتند.
این وضعیت ادامه داشت. پس از سقوط ولایات جنوبی، شمالی و غربی به ویژه هرات خطر سقوط کابل به شدت بالا گرفت. روز ۱۵ اگست مثل روزهای معمولی دیگر من به وظیفه رفته بودم. ساعت ۱۰ قبل از ظهر بود که داشتم می ‌دیدم همکارانم یکی یکی لباس‌های شان را عوض می کنند و اداره را ترک می‌کنند. فضای سرد و بی‌روح و پر از ترس و ناامیدی در اداره ایجاد شده بود و این نشان از وضعیت فوق‌العاده بحرانی بود. اما در این میان هیچ‌کسی به کسی چیزی نمی‌گفت. این حکایت از آن بود که همه دارد به چگونگی نجات جان خویش فکر می‌کند. من که سراسر ترس و وحشت را در چهره‌ی همکارانم می‌دیدم، با خود می گفتم باید قوی باشم، هنوز که اتفاقی نیافتاده است.
کابل سقوط نخواهد کرد. این کمترین امید از جایی می‌آید که صبح وقتی جنگجویان گروه طالبان به پشت دروازه های کابل رسیدند، دفترسیاسی طالبان در قطر با انتشار اعلامیه‌ی گفتند که به زور وارد کابل نخواهند شد. مذاکرات برای تحویل قدرت ادامه دارد و آنها می‌خواهند قدرت بدون جنگ در کابل انتقال یابد. من به این فکر می کردم که شاید دست کم شاهد سقوط کامل کابل و نظام جمهوریت در افغانستان نباشیم. به فکر فرو رفته بودم که یکی از همکاران به صدای که لرزش ترس از آن پیدا بود رو به من کرد و گفت: «صدیق هوش کنی نترسی. قوی باش! این روز می‌گذرد. تو قوی هستی، ما به تو باور داریم. دوباره همه چیز خوب می‌شود. اما حالا خودت را از دست ندی. اگر لباس دراز بلند داری بپوش. از دفتر برو که طالبان کابل را گرفته و ممکنه داخل وزارت شوند. همه فرار »کردند. تو هم زود شو, فرار کن!
گفتند همه فرار کردند و تو هم فرار کن. به یکبارگی دست و پایم لرزید. همانجا ماندم، میخ‌کوب شدم انگار که همه چیزم را از من گرفتند یک لحظه زمین نشستم بلند شدم پیشت میز رفتم گریه کردم. آنقدر گریه کردم، که وقتی همکارانم رفته بودند حتی من متوجه هم نشده بودم. حق داشتم گریه کنم. کابلم را، وطنم را، سرزمینم را داشتند از من می‌گرفتند. تمام آن داشته‌ها و ارزش‌های که با آن بزرگ شدم برای آن مبارزه کردم جنگیدم و برای تحقق آن شب و روز نشناختیم، داشت یکباره‌گی از دست می‌رفت. زندگی ما تباه می‌شد. ویران می‌شد تمام ارزش‌های که زندگی انسانی روی آن بنا شده و ما زیر سایه آن نفس می کشیدیم.
وقتی گریه ام بند آمد. چند دقیقه گذشته بود. همه رفته بودند. داشتم از میز بر می خاستم که یکی از هم‌کاران خانم سراسیمه آمد و گفت: صدیقه تباه شدیم. مخصوصا ما خانم‌ها وقتی دید هنوز دارم گریه می‌کنم، مرا به آغوش کشید، دوباره باهم گریه کردیم. برای خودمان. برای خانه و برای وطنی که فروختند و برای آینده نامعلومی که در آن پرتاب شدیم. پس از چند دقیقه دیدیم بقیه رفته‌اند و ماهم اداره را ترک کردیم. تنها کاری که می‌توانستم بکنم رمز کمپیوترم را تغییر و پیچیده ساختم. قفسه‌ی کتاب‌هایم را قفل کردم که اگر اتفاق افتاد تا برمی‌گردم جای کتاب‌هایم امن باشد، همه چیزهای دیگر را رها کرده و آمدم.

وقتی بیرون شدیم دیدم همه مردم سراسیمه، و پراکنده هر طرف می‌دوند، سرک‌ها در ترافیک سنگین بند آمده و راه‌ها برای رفتن سخت‌تر شده بود. هر کسی به هر سویی می دوید. کسی به سمت خانه‌اش, دیگری به سمت دفتر, مادرانی دیده می‌شد که شاید پشت فرزندان شان سوی دروازه‌های مکاتب می‌دویدند. اوضاع فرق کرده بود. موتر یافت نمی‌شد. به ویژه راننده‌ها خانم‌ها را سوار نمی‌کردند. کرایه چندبرابر شده بود. راننده‌ها با ترس می‌گفتند: «طالبان کابل را گرفته و ما دختران بدون محرم و با چنین لباس‌های کوتاه و رنگی را سوار نمی‌کنیم.» آنها می‌گفتند نمی‌توانند جان شان را به خطر بی‌اندازند. آنتن‌ها برای مدت قطع شده بود و حتی نمی‌توانستی خبر سلامتی‌ات را به خانواده بدهی.
لحظات سخت و بدی بود سراسیمه‌گی، گرمی، ترس، دلهره نا امیدی و همه بدی‌های دنیا به یک‌باره‌گی هجوم آورده بود و از ترس وجودم می‌لرزید و از نا امیدی پاهایم با من یار نبود بیشتر از دو ساعت راه را پیاده‌روی
کردم تا خود را به خانه رساندم. تمام روز اسناد و موادی‌که در خانه داشتم جمع نموده پنهان کردم و یاشماری از آنها را سوختاندم. فامیل و دوستانم همه می‌گفتند که شب باید به خود جای امن پیدا کنی و در خانه خودت نباشی که خطر ناک است.

آن روز، نه تنها نظام سیاسی فروپاشید که خانواده‌ها نیز از هم پاشید، آوارگی آغاز شد. شروع بدبختی‌های که هر کسی به گوشه‌ای از جهان پرتاب شد. آن روز، آخرین روز باهمی ما بود و سرآغاز فصل بدبختی که هم‌دیگر را گم کردیم. از همان شب که کابل سقوط کرد، تلاشی خانه به‌خانه شروع شد. در کوچه‌ی که ما زندگی می‌کردیم طالبان شب‌هنگام صاحبان خانه را دست گیر، شکنجه و بسیار شان‌را کشتند و حتی ناپدید کردند. در همان شب‌های نحس و پر از وحشت که من به خانه ی دوستم رفته بودم. ساعت از ۲ شب گذشته بود که با شنیدن صداهای دل‌خراش از خواب بیدار شدیم. دویدیم پشت پنجره که از آنجا بیرون خیلی روشن قابل دید نبود، اما می‌شد سیاهی لشکر طالب و صداهای رنجرهای شان را دید و شنید.
صدای فریاد و زجه زنان و کودکان بلند بود زنی بلند فریاد می زد:«مولوی صاحب ترا خدا، ترا قرآن این کارا نکن. ایلایش کن این هیچ گناه ندارد. مردی صدایش می‌آمد: «ملا صاحب ترا خدا اولادهایم را یتیم نکن. مرد با هزار عذر و درخواست می گفت فقط اگر او را می‌کشد لااقل پیش چشم اولادهایش این کار را نکند.» طالب فریاد می زند: «چپ باش! و بعد صدای ضربه‌های که به آنها وارد می کردند. ناله، زاری و تضرع. مرد دوباره بلندتر میشد و عذر می کرد: ملا صاحب مرا ببر. جای دیگر ببر. این جا نکش. طفل و خانم…

این اولین و آخرین اتفاق نبود که شاهدش بودم. بعدها خانه‌های بسیاری از مردم را تلاشی کردند. بی‌هیچ گناهی جوانان را شکنجه کردند. فعالین زن را زندانی و بسیاری هم ناپدید شدند. طالبان شام یک روز به خانه‌ی من نیز هجوم بردند. تمام خانه‌ام را تلاشی کردند و فامیلم را اذیت و آزار کردند. این بود که مردم و خودم خو پی‌بردیم که طالبان همان گروه مرتجع و افراطی است که هیچ تغییری نکرده اند و هنوز حتی با حضور زنان در اجتماع مخالف است و چشم و ابروی زنان پایه حکومت و ایمان شان‌را می‌لرزاند. این گروه وحشی‌تر، خشن‌تر، بی‌رحم‌تر و دروغ‌گوتر از گذشته بازگشته است تا به هرشکلی ممکن قدرت را قبضه کنند و همه را به هر شکلی زیر این چتر به زور و اجبار و سرکوب مطیع شان کنند. وقتی این واقعیت تلخ را دیدم. زندگی در آنجا برایم سخت‌تر می‌نمود. نه تنها که امنیت جانم در خطر بود که نمی‌توانستم زیر سایه چنین چتری حتی نفس بکشم. طالبان آمدند تا خشونت، تهدید، سرکوب را شدت و با حکومت استبدادی دینی هر نوع جنایت را مرتکب و برای قدرت شان دست به هر نوع اعمال خشونت آمیز بزنند.
با این وجود تصمیم گرفتم با اندوه بسیار و خسته‌گی مضاعف سرزمینم را ترک کنم. در آخرین روزهای روند عملیات تخلیه بود که مصمم شدم از افغانستان خارج شوم. در آن وضعیت اضطراری و بحرانی راه های زیادی برای خروج سنجیدم. در اولین گزینه با مشاوران امریکایی و مترجمان که با آنها کار کرده بودم تماس گرفتم. از وضعیت و جریان موجود صحبت کردم. آنها شیوه و راهکار های خودشان را داشتند که بعضی آنها بسیار زمان‌گیر بود. اما دیری نگذشته بود که از آنها تماس دریافت کردم بخاطر تنظیم پروازم از مزار به قطر ولی وقتی من و کسانی‌که قرار بود هم‌سفر باشیم به میدان هوایی مزار شریف رفتیم طالبان اجازه ورود به میدان را ندادند.

من و تمام کسانی‌که پرواز را از دست داده بودند و کسانی‌که مسئولیت انتقال ما را گرفته بودند و همچنان مشاورین بارها و بارها تلاش می‌کردیم تا به پروازهای که تنظیم می‌شد خود را برسانیم ،اما هربار ما توسط طالبان باز گردانده شدیم. این وضعیت سه ماه دوام کرد بلاخره من در۱۰ نومبر توانستم با مشکلات زیادی کابل را به قصد قطر ترک کنم. اما همکاران، دوستان و فامیلم که بارها در یک پرواز بودیم و آنرا از دست دادیم هنوز هم در کابل با شرایط دشواری زندگی می‌کنند.

من حدود ۲۰ روز در قطر ماندم و مدت یک ماه دیگر هم در کمپ نیوجرسی آن روزها برای من بسیار سخت گذشت. حالت روحی و روانی ام شدیدا خراب بود. برنامه ‌ها و فعالیت‌های روزمره‌ام، بهم ریخته بود. جسم بی‌جانم اینجا بود, روحم، قلبم و رویا و زندگی ام در کابل مانده بود. خانواده ام. دوستانم. عزیزانم. آنهایی که برای زندگی معنا می دهند و آنهایی که وجود شان دلیل زندگی و مبارزه برای زندگی است. به افغانستان می اندیشیدم به این که ۳۲ میلیون‌ها انسان به اسارت یک گروه متحجر افتاده و به خانواده فکر می‌کردم که حالا از هم پاشیده، هم و غم و به کوله باری از رنج به مکانی دوری از هم افتاده‌ایم. این شرایط برایم سخت عذاب‌آور و حتی گاهی غیر قابل تحمل می‌شد.

حالا که در یکی از ایالت‌های پیشترفته‌ترین کشور دنیا زندگی می‌کنیم. دوباره از صفر آغاز کرده‌ام. همان طور که دو دهه پیش وقتی نظام جمهوری شکل گرفت، با گام گذاشتن به دروازه مکتب و نوشتن اولین حرف‌های الفبا زبان، از هیچ، اما با امید و رویا و آرزوهای بسیار به سمت آینده راه افتادم. سخت تلاش کردم. با کم‌ترین امکانات درس خواندم. رنج و کاستی‌های بسیاری کشیدم. اما از رفتن به مکتب، دانشگاه، کار و خدمت به مردم و دولت افغانستان دست نکشیدم. اما آن خانه که عمری از کودکی، شوق و انرژی نوجوانی و تلاش و پشتکار و همت جوانی ام به پای آن گذاشته شد، با بازگشت طالبان فروریخت. دیگر نه خانه دارم که در آن نفس بکشم و نه امیدی که دل ببندم به آبادی‌اش و نه انرژی و توانی‌که بلند شوم، چون دوباره گروه حاکم سرکوب و حذف مان می‌کنند. حالا اما این باز نقط سرخط است و یک شروع دیگر. در مکان دیگر. با اهداف متعالی‌تر و انگیزه‌ی جدی‌تر. من می‌توانستم در افغانستان بمانم و مثل هزاران هم‌رزمان و هم‌نسلانم ، به مبارزه علیه استبداد و بی‌عدالتی و جبر گروه طالبان مبارزه و مقاومت کنم و مثل خیلی شان آنجا کشته، شکنجه و یا ناپدید شوم. اما خارج شدن را ترجیح دادم. تا زنده بمانم. تا بتوانم روزی وطنم را آزاد کنم. اینجا و باز از صفر و با قدرت به پیش می روم که قوی و تواناتر از گذشته بتوانم به کمک هم نسلانم باز گردم. هیچ‌گاه تا این مرحله از زندگی، هدفم فراتر از چالش‌ها نبوده است. در شرایط متفاوت روش مبارزه‌ام را تغییر داده‌ام. حالا می‌خواهم روی توانایی ها، مهارت ها تمرکز نموده و با تجارب بیشتر و حرفه‌ای‌تر از بیرون برای رهایی سرزمینم کار کنم.

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *