من زحل سلطانی از ولسوالی قره باغ ولایت غزنی هستم، زمانی که خیلی کوچک بودم پدرم را در ولایت غزنی از دست دادم. بعد از آن به ناچاری همراه مادر سه خواهر و یک برادرم در خانه کاکایم زندگی می‌کردیم، از همین جا سختی زندگی شروع شد، بنابر مشکلاتی که بین ما و کاکایم به وجود آمد راهی کابل شدیم روزهایی اولی که کابل امده بودیم بسیار سخت بود و مردم آنجا برای ما نشناخته بود.

من کودک بزرگسالی بودم که تمام کودکی هایش نابود شده بود، یک روز وقتی در پارک رفتم، دیدم دختران فوتبال بازی می‌کردند. من نیز خواستم فوتبال بازی کردن را یاد بگیرم و برای خودم رویا بسازم. اکثر وقت ها دختران فوتبالیست را در تلویزیون می‌دیدم و انگیزه خاصی می‌گرفتم تا اینکه تصمیم گرفتم در مورد بیرون شدن از افغانستان با خانواده‌ ام حرف بزنم.

زمانی که صحبت در مورد رفتن را برای فامیلم مطرح کردم برادرم با مادرم با رفتن من موافقت نکردند، من هر روز در مورد رویا های قهرمانی ام حرف می‌زدم و میگفتم اگر بیرون از افغانستان باشیم ممکن است به آرزوهایم برسم، این باعث شد تا رفتن را یک گزینه فکر کنند.

مادرم با برادرم به توافق رسیدند تا زمین های که از پدرم برای ما مانده بود را بفروشد و من با برادرم راهی ایران و بعد اروپا شدیم. رویاهای که داشتیم و سختی های که کشیده بودیم، از من و برادرم که سن کم داشتیم آدم های بزرگ ساخته بود.

بعد از گرفتن پاسپورت هر روز راه های کم خطر را جستجو می‌کردیم، دوستانم در مورد آمار کشته شده های  راه پر خطر قاچاق برای ما می‌گفتند، ولی من در مقابل خانواده خودم را قوی نشان می دادم تا منصرف نشوند، زمانی ما به طرف ایران حرکت کردیم، همسفران ما فامیل بودکه آنها نیز می خواستند به خاطر سرنوشت فرزندانش راهی اروپا شوند.

تا ایران قانونی رفتیم و مدت سه روز در ایران ماندیم تا قاچاقبر که ما را به ترکیه برساند را پیدا کنیم، بعد از سه روز ما طرف مرز جای که قاچاقبر برای ما آدرس داد رفتیم، همیشه فکر میکردم رفتن به طرف اروپا آسان باشد، اما نبود و من وسط مرگ زندگی بودم هر لحظه مرگ را که خودم به کام آن رفته بودم را حس می‌کردم.

بعد از چند روز در یک خابگاه رسیدیم آدم های زیادی مثل ما از بدبختی فرار کرده بودند و مسیر پر خطر را پیش گرفته بودند، بیشتر شان مردها بودند فقط یک فامیل با من بود که دختر داشت این برای من حس آرامش می‌داد، چیزی وحشت‌ناک برای من جدا شدن از برادرم بود قاچاقبرها برادرم را با یک گروه دیگر فرستاده بود و من با فامیل های ناشناس تنها مانده بودم.

ساعت ده شب حرکت کردیم و تا ساعت یک شب پیاده رفتیم  بعد قاچاقبر آمد که برادرم هم همراش بود. در دل تاریکی زمستانی برادرم را دیدم حس دوباره زنده شدن به من دست داده بود.

چندین بار مارا از مرز عبور داد و هر بار مرزبانان ترکیه ما برگشت می‌داد، بعد از سه بار رد مرز شدن من و برادرم توانستیم به خاک ترکیه برسیم، قاچاقبر برای ما گفت منتظر موتر های وان باشیم. مار را به استانبول برد و بعد از یک هفته به دست یک قاچاقبر دیگر داده شدیم از ایران تا ترکیه دست به دست می‌شدیم، هیچ چیز به دست خودمان نبود و اختیار نداشتیم حتی حرفی هم نمیتوانستیم بگوییم.

زمانی که ما در استانبول رسیدیم در یک خوابگاه دیگر و بدون اینکه استراحت داشته باشیم، همان شب ساعت هشت حرکت کردیم به مرز ترکیه و یونان، همراه ما شصت نفر دیگر بودند، باید همه پشت سر هم راه می رفتیم، همان شب تا فردا صبح هیچ کسی اجازه خوابیدن و نشسن را نداشت.  تا ساعت شش صبح که هوا روشن شد راه رفتیم.

بعد از دو هفته همراه برادرم به مرکز یونان شهر آتن رسیدیم، انجا در یک خوابگاه برای دو روز ماندیم. تا زمانی که به شهر آتن نرسیده بودیم مادرم در مورد من و برادرم هیچ اطلاعی نداشت. به گفته قاچاقبر باید در کمپ های یونان می‌رفتیم تا کشور های اروپای ما را بپذیرد، برادرم با پرداخت پول بیشتر برای من پاسپورت جعلی درست کرد و من با قطار طرف بلژیک حرکت کردم، بعد از یک روز به خانه یکی از آشناهای برادرم رسیدم.

من بعد از یک ماه و پرداخت پول بیشتر به بلژیک رسیدم، ولی براردم بعد از شش ماه توانست از یونان به بلجیم بیاید. بعد از دو سال تلاش توانستیم  فامیل را از افغانستان به بلجیم بیاوریم. حالا من در یک تیم فوتبال هستم و برای رسیدن به قهرمان شدن تلاش میکنم.

 

 

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *