خانه های که در کوه ها و اطراف کابل از دور دست ها زیبا به نظر می رسند و برعکس گرد و غبار داخل شهر هوایی پاک دارد
اما درون این خانه ها هزاران قصه است.

زنان در این خانه ها یک دنیا قصه دارند و قصه هایشان مملو از درد و رنج است.
شمسیه در بلندترین نقطه کوه چهل دختران دشت برچی کابل زندگی می‌کند، او هر روز از گوشه بالکن خانه‌اش منظره‌ی خاک‌آلود شهر کابل را نظاره می‌کند.
اما قصه‌های او حتی داستان چهل‌دختران را هم تحت شعاع قرار می‌دهد.
روز های روز در چپرکتی انتظار شب و یک روز تکرار دیگر را دارد،
هر روز در گوشه‌ای از خانه‌اش منتظر می‌ماند تا کسی بیاید و به او در بیرون رفتن و انجام کارهای روزمره کمک کند.
شمسیه از ولسوالی ورس ولایت بامیان افغانستان است مدت پنج سال است با خانواده اش به کابل آمده اند.
شمسیه تقریبا چهارده سال پیش بخاطر درد کمراش به کابل برای تداوی می آید، تحت نظارت داکتر پیرزاد، یکی از معروف‌ترین داکتران شهر، عملیاتی را تجربه کرد. این عملیات به خوبی انجام شد یا دست‌کم شمسیه چنین إحساس می‌کرد. اما این احساس سلامتی زیاد طول نکشید چون در یکی از روزهای بعد از عملیات، شمسیه متوجه می شود که پاهایش بی‌حس شده‌اند و روز به روز توانایی راه رفتن را از دست می‌دهد.

۱۴ سال است که پاهای شمسیه حرکتی ندارد،
شمسیه با بغض که گلویش را گرفته بود لحظه مکث کرد و به فکر عمیق فرو رفت گویاه حتا بیان کردن و به زبان آوردن سرگذشت او برایش درد آور است.
پس از لحظه ی با بی تفاوتی کامل و مانند کسی که در گردابی آفتاده و آهسته آهسته غرق می شود و راهی برگشتی هم وجود ندارد حرف هایش را شروع می کند
پانزده ساله یا هم کمتر از آن بودم که ازدواج کردم بعد از گذشت چهار سال زندگی مشترک با شوهرم نتوانستم به او فرزند بیاورم این که فرزند نداشتیم هم خودم و هم شوهرم را نگران می کرد بعد از آن درد کمر برایم پیدا شد و این عملیات که سرنوشت مرا تغییر داد.
شمسیه ادامه داد، در جامعه سنتی افغانستان زن برای شوهر باید فرزند و خوشبختی بیاورد، وقتی من مریض بودم و پاهایم فلج شده بود و فرزند هم نداشتیم خودم را بار اضافه در خانه شوهر فکر می کردم و شاید هم همین بود که شوهرم طلاقم داد و مرا پس به خانه مادرم آورد،
بعد از نه سال زندگی مشترک با پاهای فلج، شوهر شمسیه تصمیم می گیرد که دیگر با او نباشد شمسیه را به خانه مادر اش می آورد و خودش به ایران می رود.
وقتی از شمسیه پرسیدم حالا خبر شوهر سابق ات را داری گفت نخیر روزی که رفت دیگر نه یک زنگی و نه یک احوالی مرا گرفت هیچ نمیدانم کجا است و چی میکند،
حالا هم چندین سال است که مادر و برادرانم با من کمک می کنند
مادرم همیشه پیشم است و مثل یک پرستار خدمت ام را می کند
گاهی بسیار دلتنگ می شوم و از زنده بودن ام رنج می برم اما این بلندی کوه و دیدن شهر و خانه ها و مردم برایم آرامش می دهد و روزهایم به همین گونه شام می شود.

چالش اقتصادی مشکل بسیاری از خانواده های افغان است که فامیل شمسیه نیز دچار این مشکل است
پدر کهن سالش سبزی می فروشد و مادر پیرش که همیشه همراه شمسیه است پشم می ریشد
چهار خواهرش هر کدام شوهر کرده است و مصروف پیشبرد زندگی و فرزندداری استند.

درس و آموزش و خود کفایی شدن حق مسلم هر شهروند و به خصوص زنان است که همیشه در جامعه افغانی پامال شده
و سکوت در برابر آن نشانه ی از زوال انسانی و اخلاقی جامعه است
شمسیه دختر محروم از ابتدایی ترین حق اش که آموزش بود از سوی جامعه و خانواده گرفته شد و در انتخاب شوهر و تصمیم زندگی همچنان و حتا در موضوع جدا شدن و طلاق هم نظر شمسیه مهم نبوده است.

شمسیه می گوید زندگی را ادامه می دهم چون تنها همین کار از دست من بر می آید، او می گوید گاه گاهی برای سپری کردن وقت گل دوزی و خامک دوزی می کنم، اما از نبود خریدار برای خامک دوزی هایش شکایت دارد و می گوید به بسیار بهایی پایین در بازار می فروشند
او می گوید اگر زمینه کار برای زنان و به خصوص زنان معلول فراهم شود خودش اولین کسی خواهد بود که مشتاقانه کار می کند و در خرچ و مصارف خانه با خانواده اش کمک خواهد کرد آن وقت شاید احساس بار اضافی بودن از شانه هایش خالی شود و به زندگی امیدوار تر خواهد شد.

نداشته های شمسیه آن قدر زیاد بود که بغض ام گرفت و نخواستم به زبان بیاورم که چی آرزو داری و کدام چیزها را در زندگی کم داری، چون توان شنیدن نداشته های زندگی شمسیه را نداشتم
قلب ام را به حرف که زندگی است میگذرد چی خوب چی بد تسکین دادم و با خداحافظی از شمسیه روانه پایین کوه شدم.

در جامعه افغانستان تحصیل دختران یک امر ضروری و یک نیاز برای تغییر نسل جدید است تا زنان در آگاهی کامل حق انتخاب زندگی سالم را داشته باشند و این فرصت زندگی سالم بدون آگاهی و علم میسر نیست.

سهیلا گلستانی.

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *