خانمی با سروصورت پوشیده،عطسه پشت عطسه میزند. وقتی داخل حویلی شدم هنوز عطسه زدن این خانم ادامه داشت.

با اشاره به دخترش فهماند که من را نزد او ببرد. من از میان مرچ ها رد شدم و به این خانم که در سایه دیوار نشسته بود رسیدم. حویلی که این خانم درآن زندگی می‌کند بزرگ و پر از آفتاب است. در صحن حویلی هیچ پناهی از آفتاب نیست جز سایه یک درخت و سایه دیوار های این حویلی. مرچ در حویلی مثل فرش که رنگ سرخ و سبز دارد برای خشک شدن در روی پارچه ها هموار بود. من از این خانم درباره مرچ خشک و روش خشک کردن آن پرسیدم. او مصروف خورد کردن مرچ ها بود و در عین حال با من درباره خشک کردن مرچ و مشکل های آن می‌گفت. یکبار دخترش بلند صدا کرد، مادر بیا ذود بیا! عبدالله خودش را از زنجیر رها کرده است.
این خانم گاهی طرف مرچ های میدود و به دخترانش با تاکید صدا میزد که در حویلی را ببندید، مرچ را از روی حویلی جمع کنید. گاهی هم نفس نفس کنان دنبال پسرش می‌دود؛ پسری که 34 سال سن دارد اما مغزش برابر با طفل چهار سال است. وقتی به پسرش نمی‌رسد با ناراحتی خودش را بددعا می‌کند و با الفاظ با خودش جنگ دارد. بلاخره موفق میشود پسرش را دوباره به زنجیر ببندد. دوباره مرچ را هموار می‌کند. و به خورد کردن مرچ های دیگر ادامه می‌دهد. من از حالت پسرش نگران شدم درباره خودش و پسرش از او پرسیدم که چند اولاد دارد و مشکل پسرت چیست؟
این خانم مشهور به خاله مرچ‌فروش است، پنجاه و پنج(۵۵) سال سن دارد و مادر چهار فرزند است.
سه دختر و یک پسردارد. دخترانش زهرا، گل‌اندام ومینا (نام های مستعار) استند، پسرش عبدالله (نام مستعار) است که 34 سال سن دارد و دچار مرض عصبی و روانی است. مریضی که از رحم مادر با آن متولد شده است. در روزهای کودکی این مریضی آشکارا نبود، اما هر چه عبدالله بزرگ‌تر میشود مریضی‌اش آشکار‌تر میکردد. داکتران علت مریضی وی را نزدیکی نسب پدر و مادرش گفته اند. بیماری که هیج تداوی ندارد. ولی با دارو میشود شدتش را کنترول کرد. اما دارو ها را با پول اندک نمی‌توان تهیه کرد. یا گاهی هم این دارو ها در افغانستان پیدا نمی‌شوند.
خاله مرچ فروش برای تهیه و تامین مخارج زندگی با سه دخترش کار می‌کند. به من درباره همسرش گفت که سال هاست با او زندگی نمیکند. همسر اش که پسر کاکایش است وی را بخاطر متولد کردن پسر مریض و سه دختر ترک کرده است. میگوید که از همسرش خبر دارد اما آیا این که او از اینان با خبر یا نه نمی داند.
این خانم در تابستان ها مرچ خشک می‌کند و با چند ادویه مخصوص آن را مخلوط می‌کند در تمام سال آن را می‌فروشد. فروش مرچ خشک بزرگ ترین منبع عاید این خانم است. از او درباره دخترانش پرسیدم که آیا با سواد اند یا خیر؟
درجوابم گفت با سواد اند. تنها راه نجات مان از این وضع تعلیم و دانش دخترانم بود اما در حال حاضردرخانه اند مثل هزار ها دختر با سواد و بی سواد دیگر. حالا دخترانش گل دوزی، بافت و خیاطی می‌کنند. کاری که برای نجات از افسرده‌گی به آن پناه میبرند و با مادرشان کمک می‌کنند.
چشم من به عبدالله مانده است. مادرش وقتی از عبدالله حرفی میزند صدایش می گیرد.عبدالله زیر سایه درختی به زنجیر بسته است. و با خودش مصروف است. مثل این‌که در عالم دیگر زندگی می‌کند.
خاله مرچ فروش می‌گوید که درچند سال گذشته حال عبدالله اندکی خوب بود . مجبور به بستنش به زنجیر نبودند . اوهر ماه برای معاینه‌ی پسرش به شفاخانه وزیرمحمد اکبرخان می‌رفت، اما نزدیک دو ماه است که دیگر نمی‌تواند آنجا به معاینه برود. چون داکتران خارجی که آنجا کار می ‌کردند دیگر نیستند. علت لغو این پروسه هم به طالبان برمی‌کردد. طالبانی که از وقتی آمدند در تمام بخش ها محدویت وضع کرده اند. نزدیک دو ماه است که عبدالله دیگر نمی‌تواند دارو ها و ویتامین های که داکتران خارجی رایگان در اختیار این مریضان قرار می‌دادند را بدست بیارود.
خاله مرچ فروش می‌گوید:” از وقتی طالبان آمده، خودم پسرم را برای معاینه نمی‌برم چون طالبان اجازه نمی‌دادند. باید همراه مرد عبدالله را پیش داکتر می‌برد. داکتران خارجی مرد بودند و طالبان به همراه زن اجازه رفتن نمی‌دادند.” چند بار عبدالله به این علت از معاینه باز ماند تا این‌که طالبان این پروسه را محدود کردند و دیگر مریضان مثل عبدالله به این شفاخانه نمی‌توانند مراجعه کنند.
اما این تنها مشکلی نیست که طالبان برایش ایجاد کرده است. این خانم دیگر مثل گذشته نمی تواند به مارکیت سبزی برای خریدن مرچ تازه برود. حالا مجبور است برای خریدن مرچ به کسی دیگر پول و خرچ اضافی دهد تا کار و زندگیش را تامین کند.
بوی تند مرچ چنان تمام حویلی این خانم را پر کرده بود که عبدالله را به عطسه انداخته و حالش را بد تر کرده بود. داکتران به آن‌ها گفته اند تا طالبان محدویت ها را از میان برندارند؛ حمایت های صحی جهانی هم همین طور مسدود ویا کم می‌شوند. از او پرسیدم ، آیا این خانه از خودت است؟ در پاسخ به من گفت که باشنده ولایت میدان وردک است. اما تابستان ها در کابل درخانه‌ای پدرش زندگی می‌کند. در دیگر فصل های سال به میدان وردک باز میکردد. به گفته خودش زندگی در آنجا برایش راحتر است.
از روز سقوط جمهوریت و روی کار آمدن حکومت طالبان مردم در افغانستان با مشکل های زیاد مواجه اند. نصف کل جامعه افغانستان ازحقوق اولیه خود محروم شده اند. عده‌ای دیگر از مردم برای حفظ جان خود مجبور به ترک کشور شدند. مریضان مثل عبدالله هم محکوم به غول زنجیر اند، در حالی‌که طالبان هنوز با ساز جهان مخالف و پا بند افگار و قانون خود اند. و هر روز محدویت های بیشتر بر مردم وضع می‌کنند.

گزارش از M.Seyam

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *