زهرا “محمدی” دختری که در طول بیست و دوسال زندگی اش پستی و بلندی‌های زیادی را تجربه کرده، توانسته است به ناهنجاری‌های زندگی نه، بگوید و خود را جز از دخترانِ پرتلاش تحصیل کرده افغانستان قلم‌داد نماید.

در ولایت غور ولسوالی لعل سرجنگل، چشم به جهاد گشوده، و آغازگر زندگی شده است.
پدرش هرچند سواد خواندن و نوشتن را داشت اما در مکتب‌های افغانستان درس نخوانده بود، برای همین مشوق درس و تعلیم است، دختر کلانش را برای درس خواندن روان کرده بود، اما زهرا را مانند پسرها تربیه کرده و همیشه برای کار‌های شاقه‌ در قریه وا می‌داشت.

مکتب را در سن هفت سالگی آغاز نموده و فقط برای تفریح سه یا چهار روز در ماه آنجا می‌رفت، بقیه وقت‌هایش در چوپانی رمه، کشت و زراعت سپری می‌کرد.
تا این‌که صنف ششم مکتب می‌شود، می‌فهمد؛ که وقت‌اش خیلی به هدر رفته و باید درس بخواند تا آینده‌ی درخشان داشته باشد.

تلاش‌های خسته‌گی ناپذیر را شروع کرده با غور و دقت به خواندن درس می‌پردازد. آنچنان زحمت می‌کشد که هیکل‌اش مانند پسر‌ها برای آوردن بار، هیزم، و علف قوی می‌شود. شب و روز در تلاش آینده‌ی بهتر بوده، صبح وقت از خواب بیدار می‌شود، با انجام دادن کار‌های خانه، بره‌های گوسفند را به چراگاه ها برده، علی‌رغم چوپانی، سَبد که در پشت خود به کوه ها انتقال می‌داد؛ به دنبال پُر کردنش از علف و هیزم هم‌چنان بود، تا این‌که چاشت می‌شود و بره‌ها را برای خوابیدن در کنار کوه ایستاد می‌کند، با عجله کمی دوغ و نان یا هر غذای دیگر، که با خود به صحرا‌ها می‌برد، می‌خورد.

کتابش را گرفته به خواندن درس‌های ابتدایی شروع می‌کند، یک ساعت خواندن کتاب برایش لذت بخش‌ترین تفریح می‌شود، دوباره رمه را به چراگاه‌ها برده و هیزم کَنی را شروع می‌کند.

شب مانده و خسته به خانه می‌آید، با مادرش کار‌های خانه را انجام می‌دهد، بعد از این‌که همه‌گی خواب می‌شود؛ در پیش روشنی مهتاب یا ارکَین که داشت، درس می‌خواند.
با کوشش های پی هم توانسته خط خواندن را یاد بگیرد و دوسال پیوسته به سخت‌کوشی، تلاش و مقاومت در برابر مشکلات ادامه می‌دهد، تا اینکه در صنف هشتم مقام اول را کسب کرده و با جوایز که از طرف مکتب بدست آورده بود، به خانه می‌رود، پدرش که قبل آن توجه خاصی به درس خواندن زهرا نداشت به حیرت می‌افتد، او را در آغوش گرفته و برایش می‌گوید: « من اصلا نمی فهمیدم که تو این چنین توانای داری، من تو را تشویق نکردم اما تو مقام اول را گرفتی، بعد از این برو خوب درس بخوان و آینده‌ات را بساز».

زهرا آنقدر خوشحال می‌شود که در پیش خواهر کلانش به خواندن ریاضی شروع می‌کند و در صنف نهم بسیار به صورت خوب، و رسمی به رفتن مکتب، بدون غیر حاضری شروع می‌کند، دیگر عزم خود را جزم کرده؛ کمر همت برای درس خواندن بسته بود اما از جور روزگار در اوسط سال بزرگترین حامی زندگی‌اش را که پدرش بود از دست می‌دهد، غم از دست دادن پدر آنقدر بالایش تاثیر کرده؛ که دیگر دست از همه چیز شسته بود، درس را رها کرد بازهم وظیفه‌ی پدر را به عهده گرفت.

تا یک سال کار‌های مثل دهقانی، کشت و زراعت، چوپانی، علف درو کردن، تامین آذوقه و هیزم را به تنهای انجام می‌داد، که یک روز به مناسبت تولد امام علی(ع) در مسجد می‌ورد و سخنرانی می‌کند، سخنرانی اش خیلی پر محتوا و پر درد بود، بزرگان مجلس به مادرش تذکر دادند تا زهرا را اجازه بدهد درس بخواند.
مادر، کاکا و عمه‌هایش سخت مخالف درس خواندن زهرا بود. این ذهنیت را داشت که: «دختر نباید درس بخواند به درد ما نمی‌خورد، دختر مال مردم است».

تا این‌که مادرش دل نا دل اجازه می‌دهد، زهرا درس بخواند.
این بار زهرا قوی تر از قبل برمی‌خیزد و به خواندن درس می‌تازد
هم مثل یک مرد کار‌های مردانه را انجام می‌داد و هم مثل یک شاگرد لایق درس می‌خواند آهسته و پیوسته مکتب را با درجه‌ی والا به اتمام می‌رساند، زمستانش در بامیان می‌رود و به مدت سه ماه آمادگی کانکور می‌خواند، امتحان می‌دهد.
در رشته‌ی ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل راه پیدا می‌کند، رشته‌ی مورد علاقه‌اش نبود و دل و نا دل به کابل می‌‌آید، دو سمستر را می‌خواند، در دو سمستر تمام با ذهنش در جنگ بوده، که دلش به خواندن ادبیات انگلیسی نبود و خوش داشت که اقتصاد بخواند اما ذهنش می‌گفت همین رشته را بخوان چون نه وقت داری دوباره آمادگی بخوانی و نه پول.
تا این‌که دلش پیروز می‌شود و از خواندن ادبیات انگلیسی، منصرف شده، دانشگاه را رها می‌کند، دوباره آمادگی کانکور را خیلی فشرده و محکم می‌خواند برای بار دوم امتحان می‌دهد.

این‌بار درشته‌ی مورد علاقه‌اش “اقتصاد BBA” با نمره بلند کامیاب می‌شود، از فرط خوشحالی در لباس‌اش نمی‌گنجید و برای رفتن به دانشگاه خیلی آمادگی‌ها گرفته بود، که وضعیت کشور روز به روز خراب و خرابتر می‌شد. از هر طرف آوازه جنگ طالبان با حکومت جمهوری را می‌شنید اما به دلش نمی‌آورد، گوشی نوکیا که در خانه داشت را می‌گیرد و بالای کوه می‌رود تا برای خواهرش که در بامیان بود زنگ بزند، خواهرش خبر سقوط کابل را برایش می‌دهد و می‌گوید ریس جمهور اشرف غنی از کشور فرار کرده و حالا طالبان در غور می‌آید، متوجه خود تان باشید.
دنیا پیش چشمان زهرا تار و مار می‌شود، آرزوهایش در پیش رویش پر پر شده و به زمین می‌افتد، ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر شده، دستانش سست می‌شود و گوشی به زمین می‌افتد. چند دقیقه‌ی را از سوز دل گریه می‌کند، به خانه برمی‌گردد، می‌بیند که همه اهالی قریه از آمدن دوباره‌ی طالبان وحشی خبر شده، در چشمانشان ترسی هویدا است که وحشت ایجاد کرده بود، شب می‌شود هیچ کس قرار نداشت و همه به شمول خانواده زهرا دروازه‌های خانه شان را قفل، مقدار خوراکی را با خود گرفته، و به کوه ها بالا می‌شود.
دو روز را از ترس طالبانِ که؛ روزها سرِ جوانان را در راه میدان وردک قطع می‌کرد و صدها جنایت را در دوران بیست سال، حکومت جمهوری انجام داده بود، در کوه ها؛ لای سنگ‌ها سپری کرده بودند.
بعد از برقراری اوضاع همه به خانه‌های شان برگشتند.
برای بار سوم زهرا از درس خواند امید خود را قطع کرده بود، و افسوس زحمات خود را می‌کشید.
دوباره با حالت افسرده، نا امید، و بی سرنوشت به کارهای شاقه شروع کرد، روزی خواهرش از بامیان آمده و برایش خبر بازگشای دانشگاه‌ها را می‌دهد، این بار زهرا خوش‌حال نمی‌شود، چون می‌دانست پشت پرده گپی است.
اگر این حکومت زن‌ستیز راضی به درس خواندن دخترا بود اول مکتب‌ها را برروی دختران بالاتر از صنف ششم باز، بعد دانشگاه‌ها را باز می‌کرد، این جز از بازی سیاسی شان است. باز هم خود را خوشحال جلوه می‌داد.
وضعیت اقتصادی شان خراب بود، پولی نداشت که کرایه موتر کند تا از غور به کابل بیاید، مادرش قرض کرده و زهرا را به کابل فرستاد.
در کابل با تمام امر‌های طالبان موافقت می‌کرد و درس می‌خواند، هم خیلی نگرانی از بابت خانه داشت، زهرا دلش برای مادر تنهایش می‌سوخت. که دو برابر خود را ترغیب می‌کرد تا خوب درس بخواند. در لیلیه دانشگاه کابل کاملا با محیط بیگانه‌ی روبرو شده، مریضی‌های گوناگون را تجربه کرده بود.
در لیلیه بود که خبر بسته شدن دانشگاه‌ها را تا امر ثانی شنید. دلش سرد شد، هیچ‌چیزی نگفت، حتی اشک هم نریخت و ناامید مثل سرباز شکست خورده به خانه برگشت و دوباره همان آش و همان کاسه شد و به کار کردن در قریه ادامه داد.

زهرا دو ماه می‌شود در کابل است، تسلیم نشده و در یکی از نهاد‌های شخصی به خواندن رشته‌ی قابلگی آغاز کرده؛ می‌خواهد از راه داکتر شدن مصدر خدمت به زنان جامعه‌ی خود شود.

پیامش به طالبان این است: «هر قسم حجاب که برای ما آماده می‌کنید ما می پوشیم، در عوض شما دروازه‌ی مکاتب و دانشگاه‌ها را بروی دختران باز کنید، انسان‌ها و ذهنش همیشه درحال تغیر است، امیدوارم به زودی ذهنیت شما هم تغیر کنند.
چرا در بین دو قشری جامعه تفاوت جنسیتی می‌گذارید، پسرها می‌تواند درس بخواند اما دخترها نه، من برای این‌که برادرم درس می‌خواند خوشحالم؛ از برای خودم ناراحتم».

“علی زاده”

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *