بخاطر که پسر به دنیا نیاوردم شوهرم مرا طلاق داد، شاید این یکی از صدها داستانی باشد که در افغانستان اتفاق افتاده باشد اما کمتر زنانی هستند که حاضر به بازگو نمودن دردها و رنجهای زنانهاش میشود. فرزانه روایت اش را در عالم مهاجرت بیان نموده است.
روزگار شادی بود، روستاهای افغانستان در امنیت نفس می کشیدند، قریه ها مکان آسایش بود، سیاست زندگی اجتماعی را مکدر نکرده بود.
رسانه فرخنده: فرزانه «نام مستعار)» دختری باشنده قره باغ ولایت غزنی وقتی هژده سال اش میشود مانند بسیاری دختران دیگر خانه شوهر می رود، شوهر و دو فرزند دختر تمام دنیای فرزانه بود.
فرزانه برای خوشی خانواده اش هر کاری در توان داشت میکرد، فرزانه روزها در زمین های زراعتی کار میکرد و شب کارهای خانه را انجام میداد، می گوید بسیار خسته می شدم اما بخاطر که شوهر و فرزندانم خوشحال باشند، خم به آبرو نمی آوردم.
روزگار به خوبی سپری میشد، سرپرست، مرد خانه ی داشتم که خرچ خانه ام را می آورد و من هم کوشش میکردم زن خوب برایش باشم دوست اش داشتم و بخاطر که از من آزرده نشود کوچکترین حرفی در مقابل اش نمی گفتم.
ما صاحب دو فرزند بودیم و اینکه نتوانستم پسر به دنیا بیاورم، حس حقارت می کردم گویاه من کاری بدی انجام دادم و گناهی مرتکیب شدم که دو دختر دارم اما پسر نه.
شوهرم که یگانه تکیه گاه من در زندگی بود، مثل بیگانه با من رفتار میکرد.
یک روز گفت میخواهم دوباره ازدواج کنم من هیچ حرفی برایش نگفتم چون گفته نمیتوانستم از من اجازه ی نگرفت و یا نظری نخواست و نمیخواست هم چیزی بگویم چون برایش مهم نبود.
دختر بزرگ ام دوازده ساله و دختر کوچک ام هشت سال اش بود که پدر اش ازدواج کرد.
من حس حقارت پسر به دنیا نیاوردن را داشتم و امباق دار شدنم هم اضافه شد این حس و ناامیدی هر روز مرا از درون می خورد اما به روی نمی آوردم و زن که در خانه ام آمده بود را مثل خواهر دوست میداشتم
با خود میگفتم حتمن قسمت همین است نمیشود زندگی طبق خواسته ات باشد.
مدینه، زن شوهرم صاحب فرزند شدند و به میل شوهرم پسر بود، روز به روز رفتار شوهرم نسبت به من و دخترانم بد شد مثل اینکه ما دشمن او باشیم اما من پسر او را مانند فرزند خود فکر میکردم و حس و عاطفه مادری به او داشتم.
شوهرم تصمیم جدا شدن از من را گرفت و من را با دخترانم یکجا گفت باید خانه دیگری برای خود پیدا کنید.
دخترانم مثل یتیمانی بودند که پدر شان را از دست داده باشند، ما به خانه دیگری رفتیم و از شوهرم جدا شدم راه دیگری هم نداشتم چون تصمیم را او می گرفت.
من با خامک دوزی و کمک از سوی فامیل پدری ام زندگی را پیش می بردم، خواهر کوچک تر از من مرا در خانه اش در مرکز شهر غزنی جا داد و با او در یک حویلی زندگی می کردیم.
خواهر و شوهراش در مشکلات اقتصادی برای من و دخترانم کمک می کردند.
«خراب شدن خانه ی که از خودت فکر اش می کردی برای هیچ زنی آسان نیست شام که میشد همه مردان سودا به دست به طرف خانه های خود برمی گشتند اما خانه ی من مردی نداشت که سودای خانه ام را بیاورد و دخترانم را نوازش بدهد»
روزها پنهان از دخترانم گریه می کردم،گریه می کردم برای مرد که مرا تنها گذاشت!
برای مردی که تمام زندگی ام بود اما او راه دیگر انتخاب کرد و مرا و دخترانم را از خود بیگانه کرد.
فرزانه سالها با خواهر کوچک اش زندگی کرد، دختر بزرگ اش را به شوهر داد و روانه زندگی جدید اش کرد.
فرزانه با دختر دوم اش بعد از تحولات و آمدن طالبان به پاکستان مهاجر شدند
اینجا نیز با خواهر اش یکجا زندگی میکند و تنها امید و تسکین دهنده درد هایش خواهران اش استند.
زینب دختر هژده ساله سفید پوست که حالا به همه ابعاد زندگی پی برده است حس نفرت دارد به پدر،
اما فرزانه هنوز به خوبی از شوهر اش یاد می کند.
شوهر فرزانه با خانم دوم و یک پسر اش در ایران زندگی میکنند و حتا یک زنگ هم به یکدیگر نمی زنند.
سهیلا گلستانی