روزها در نانوایی نان می پزم و شب ها در خانه قالین می بافم. روایتی از صفیه، زن نان وایی که همت والای یک زن افغان را باز گو می کند.
صفیه نانوایی دارد و برای تامین خرج و مصارف خانواده اش روزانه نان می پزد و شب ها قالین می بافند. وی می گوید
« درآمد من از نانوایی در روز هفت صد و یا هشتصد میشه که باز از همین پیسه کرایه خانه، پول مصرف آب، برق و پیسه چوپ را میدهم.»
« یک روزی تابستانی بود و خمیر ها هم زیاد بود در هنگام پخته کردن نان نفسم بند بند میشد، فکر کردم بخاطر دود چوپ و هوایی گرم تابستان است،
آخرین خمیر بود برای پخته کردن گفتم همین خمیر را هم در تندور بزنم باز زود به خانه زنگ میزنم که نازنین دختری کلانم برای کمک کردن جم و جارو بیاید به نانوایی، ولی نفهمیدم که چی شد اما وقتی چشم خوده باز کردم در شفاخانه بودم، درست یادم نمی آید که چی شد وقتی به هوش آمدم دیدم داکتر میگوید انشالله خوب میشه ، بچه ام که نام اش فرید است پیشم بود.
داکتر از پسرم فرید پرسان میکرد که مادر جان چی کار میکند پسرم گفت که نانوایی دارد، داکتر پیش مه آمده گفت که دیگر باید از گرد و دود دور باشی چون نل های قلبت بسته است.
دو روز بعد آمدم نانوایی را باز کردم و به کارم شروع کردم، زن های که نان می آوردن برای پخته کردن، گفتند که آن روز کم بود در تنور بیافتی خداوند رحم کرد سر تو.»
چندین بار این اتفاق در خانه برایم افتاده بود اما بعد از حادثه نانوایی و رفتنم پیش داکتر فهمیدم مشکل قلبی دارم.
صفیه مادر شش فرزند سالهاست که نانوایی میکند او صبح زود به طرف نانوایی رفته و نان پختن را شروع میکند.
صفیه می گوید«
«سال های زیادی است که نانوایی میکنم، صبح بسیار وقت میروم طرف نانوایی دختری کلانم از خواهر و برادرهای کوچک خود نگهداری میکند، حسن پدر اولاد هایم مشکل جگر داشت و فوت کرد، در افغانستان به اندازه توان خود ما تداوی کردم اما نشد، توان مالی نداشتیم که برای تداوی بیرون از کشور بیرویم.
کار و بار شوهرم خیاطی بود، روزگار ما هم خوب بود گزاره میشد اما بعد از وفات شوهرام در زندگی بسیار به مشکلات روبه رو شدم.»
«دختر کلان ام تا صنف ۸ درس خوانده است، دو بچه ام شاگرد خیاطی است در هفته ۵۰ افغانی شاگردانگی میگیرد.
مشکلات زیادی را دیدم چون شوهرم وقتی فوت کرد من دیگر کسی را نداشتم که برایم یک سودا بیگیرد،
اولاد هایم را با لباس های کهنه ی مردم بزرگ کردم اما همت خود را از دست ندادم چند سال از طرف روز نانوایی میکردم و از طرف شب ها با نازنین دختر و فرید پسرام قالین کار میکردیم بسیار خسته میشدم حتابه اندازه که شب ها ۳ یا ۴ ساعت خواب میکردم دیگر ساعت ها را کار میکردم چون اولاد هایم خورد بود .گاهی وقت ها میشود از درد زانو و شانه شب ها بیدار بودم.
چشم هایم از اثر دود و گرد دیگر بینای اش را کم کم از دست داده است.
صفیه در یکی از پس کوچه های دشت برچی کابل زندگی می کند و با لبخندی به زندگی و مشکلات اش ادامه می دهد او می گوید؛
«زنده گی است شکر میکنم که باز هم کنار فرزندانم جور هستم و بزرگ شدن آنها را میبینم»
این تنها داستان صفیه نیست. ما صد ها صفیه ی دیگر داریم فقر، جنگ، خشونت و ده ها عامل دیگر زندگی را برای آن ها تاریک ساخته است.