اشک هایش هم چون ژاله از گونه هایش می ریخت. نگاه پرسوزش هزاران درد، غم، افسردگی و هزاران مشکل دیگر را در چهره اش نمایان می کرد
نرگس اسم مستعار زن 37 ساله ی است که پس از تسلط دوباره ی طالبان در افغانستان، محتاج لقمه نانی است تا برای فامیل هشت نفری اش مهیا کند.
نرگس از جمله افسرانی است که سالها در ولایت پروان در بخش نظامی خدمت کرده است.
داستان زندگی نرگس سراسر مقابله با مشکلات است.
میگوید«بعد از سقوط دور اول حکومت طالبان، من هم مثل دختران دیگر مکتب می رفتم و با هزاران شوق، علاقه و امید برای یک آینده ی درخشان قدم بر می داشتم. روزی از مکتب آمدم تا خبری کامیاب شدن ام را برای فامیل ام بگویم که قبل از این خبر خوب، خبری نامزد شدنم را شنیدم دستانم یخ بسته بود و دست و پایم می لرزید با خود می گفتم او شخص که قرار است زندگی من باشد کی است؟ از کجا است؟ و ایا اجازه می دهد من تحصیل ام را ادامه دهم یاخیر؟ هنوز هم نمی توانم باورکنم که چرا پدرم به خاطر اینکه پدرشوهرم دوست قدیمی اش بود زندگی مرا به خاطر دوستی اش نابود کرد.
پدر شوهرم به خاطریکه با آب و قران خواستگاری آمده بود و دوست صمیمی پدرم بود. به خاطر این رسم و رواج سنتی حتی با من مشوره هم نکرد.
بهار سال 1383 دوستانم به صنف جدید راه یافتن و من به خانه ی جدید. با وجود مخالفت های فامیل شوهرم کنار امدم و درس هایم را ادامه دادم.
به خاطر ادامه ی تحصیل فامیل شوهرم مرا لت و کوب می کرد، غذای درست نمی داد، حتی موهایم را کنده بودند ولی من بچه ام را بغل می کردم و در صنف میرفتم. نان برای خوردن نداشتم، شیر برای بچه ام نداشتم با وجود این چالش ها توانستم دوازده سال مکتب را تمام کنم .
بعد در یک انستیتویت شروع به تحصیل کردم به خاطر ممانعت ها و محدودیت های فامیل ام درسهایم نیمه تمام ماند.
بعد در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شدم بعد از چند سال به صفوف نیروی های امنیتی افغانستان پیوستم. ما روز های سختی را گزراندیم جای دور و خطر ناک می رفتیم با وجود این مشکلات از زندگی ام راضی بودم تا اینکه طالبان امد و برای همیشه خوشی های زندگی را از من ربود.
ساعت نه شب بود که رییس ما برایم زنگ زد که با فامیل ام کابل فرار کنم زیرا طالبان پروان را تصرف کرده بود هیچ کسی فکر نمی کرد که کابل هم به دست گروه سقوط کنند که با چپلق و موتر سایکل امده اند.
وقتی من کابل رسیدم طالبان کابل را هم تصرف کرد.
ازآن روز ببعد زندگی روی خوشی را از ما گرفت طالبان اجازهای کار نداد پسر بزرگ ام که صنف دوازده بود کراچی گرفت، دخترم نتوانست دانشگاه برود.
شوهرم مریضی قلب دارد نمی تواند کار کند به همین خاطر پسرم به طور غیر قانونی به طرف ایران رفت در راه به دست آدم ربایی ها ربوده شد و شش روز زیر شکنجه و لت، پیش آن ها ماند و به کمک برادرانم در بدل بیست میلیون تومان ایرانی آزاد شد».
او فعلا در سخت ترین شرایط اقتصادی قرار دارد. روزانه به خاطر پاک کاری به خانه ها می رود و صد یا یک صدو پنجاه افغانی می گیرد.
ترس جان و یافتن لقمه ی نان دو درد مشترک است که افسران پیشین افغانستان است که به بعد روی کار امدن طالبان با آن دست وپنجه نرم می کند.
این در حالی است که طالبان در برگشت دوباره ی شان در افغانستان، عفو عمومی اعلان کرده بودند اما بعد از آن مردم شاهد دهها موارد از قتل های مرموز، و کشتار نظامیان پیشین بوده است.
مصطفی شهریار