افغانستان یا گورستان آرزوهای دختران، سرزمین که روزی مولانا، سعدی و رابعه بلخی را در دامن اش پرورش می داد، امروز اما برگ درختان آرزوی های دختران اش می ریزد.
ابر سیاه وتاریک افگنده بر زندگی این دختران، روز به روز زندگی آنان را تاریک و دنیایی آرزوهای شان را می سوزاند. زندگی برای این دختران به ترس و وحشت مبدل شده است. درس و تحصیل، کار و شغل، ازادی و عدالت، همه را گرفتند تنها کابوس که امروز برای این نسل باقی مانده است زندانی و دست گیری توسط طالبان و نتیجه ی بعد از آن است.
رود جهالت در کوچه وپس کوچه های شهر جاری است. آنان که داد از اسلام می زنند هزار بار به اسلام توهین کردند.
اعمال شوم طالبان، در مقابل نو نهالان تازه به ثمر رسیده ی این دیار، آنان را مجبور به ترک کشور و حتی خودکشی کرده است.
این آرزوها رویاهای دختران دانشآموز افغانستان است که از جبر زمان و ستم حاکمان، بیرحمانه نابود میشوند و به زبالهدان تاریخ انداخته میشوند.
این بار داستان زندگی یکی دیگر از دخترانی
را بیان میکنم که تنها امیدش به زندگی گذشت زمان است که چه وقت درخت آرزوی هایش دوباره سبز وجوانه زند.
رسانه فرخنده: تبسم هفده ساله از رویاهایش می گوید اما اشک هایش امان نمیدهد قصه ی داستان اش را شروع کند.
او آهی بلندمی کشد و دست به صورتش می کشد و می گوید همه داستان زندگی درد می کند نمی دانم از کجا شروع و به کجا ختم کنم.
او که منحیث شاگرد ممتاز کلاس شناخته می شد از شوروشوق، انگیزه و تلاش دوران مکتب اش قصه می کند
تبسم می گوید: هربار که به رشته ی دل خواهم فکر می کنم قلبم می سوزد و اشک هایم ناخودآگاه سرازیر می شود.
او دوست داشت کمپیوتر ساینس بخواند. اما این رویا فقط یک رویا ماند. او از وضعیت بدی اقتصادی اش می گوید. از پدر خسته ودرمانده که توسط کراچی دستی خرج و مصارف فامیل شش نفری اش را مهیا می کرد
پدر تبسم پیش از آمدن طالبان با کراچی دستیاش روزانه در مندوی کابل کار میکرد و از آن طریق، خرج و مصارف خانواده را فراهم مینمود. بهگفتهی مژگان، خانوادهاش زندگی را به دشواری سپری میکردند و پدرش به تنهایی نمیتوانست از پس هزینهی درس و مکتب مژگان، یک خواهر بزرگ و دو برادر کوچکاش برآید.
تبسم در کنار درس با خواهر بزرگ اش در یک کارگاه خیاطی کار می کرد تا از این طریق با پدرشان در تهیه هزینهی زندگی و پیداکردن فیس مکتبشان، شانه دهند و همدست شوند. بهگفتهی او، با آنکه کار کردن در کنار درس خواندن برای هر دو خواهر دشوار بود، اما از اینکه میتوانستند پدرشان را کمک کنند، خوشحال بودند و روز و روزگارشان به خوبی و آرامش سپری میشد.
این زندگی پر از آرامش و پر از صمیمت بعد از امدن طالبا دگرگون شد
پدر تبسم قاچاقی ایران رفت و خواهرش بدون خواست خودش به پسر خاله اش نامزد شد.
تبسم می گوید بعد از بسته شدن دروازه های مکاتیب بیشتر از هم صنفی هایم بدون خواست شان نامزد و عروسی کردند. دختران افغانستان، این روزها هیچ راهی جز تن دادن به ازدواج ندارد.
تبسم وضعیت زندگی دختران و زنان را در افغانستان تأسفبار میخواند و آن را در شمار روزهای تاریک و پر از ناامیدی به حساب میآورد.
روزهایی که اگر بخواهی برای هدف و زندگیات یک گام جلوتر برداری، ترس عجیبی کل وجودت را فرا میگیرد؛ ترسی که اجازه نمیدهد حتا به اهداف خود فکر کنی. روزهایی که فکر میکنی پایان زندگی دختران سرزمینات است که به جرم تلاش کردن و درس خواندن محبوس شدهاند.