📸 Farkhundanews

سال های ۲۰۱۹ بود و ناهید (نام مستعار) آماده شد سفر تحصیلی اش را از ولسوالی جاغوری ولایت غزنی به ولایت هرات افغانستان آغاز کند، با تشویق و بدرقه پدر و مادر، او سفر تحصیلی اش را در محیط بسیار دور از جای که بزرگ شده بود آغاز میکند.
اولین بار بود از فامیل جدا میشد برایش سخت اما برای رسیدن به رویاهایش خوشحال بود، روز اول دانشگاه و ناهید درس اش را در رشته فزیک شروع میکند، رشته ی که دوست اش داشت میخواست فزیک هسته ای بخواند، و هر پنج انتخاب کانکور اش همان رشته فزیک بود.

سال که ناهید امتحان کانکور را سپری کرد کانکور و رشته ها سهمیه بندی بود و ناهید از بی نتیجه ماندن هراس داشت اما خوشبختانه نمره خوبی گرفت و کامیاب شد،
هرات برایش نا آشنا بود، حرف مردم هرات با لحجه هراتی را درست نمی‌فهمد او خوابگاه محصلان دختر را پیدا میکند و برای ثبت نام به دفتر میرود، روز اول از یک طرف ترس از محیط نا آشنا از طرف دیگر جنجال دختران در لیلیه بخاطر مذهب و قوم ناهید را نگران میکند.

«دختران از اقوام دیگر در خوابگاه دختران، جمعه گل دختری از ولایت غور را به دلیل که هزاره است نصف شب از اتاق بیرون کرده بودند، اما خوشبختانه در اتاق که من رفتم با دختران خوبی روبرو شدم و مشکل برایم پیش نیامد، دختران از قوم تاجیک و پشتون بودند اما انسانهای خوبی بودند و همه با هم تفاهم داشتیم.»

ناهید میگوید؛« با انگیزه و فعال بودنم موفق شدیم بخاطر حل مشکلات و هماهنگی دانشجویان، شورای اندیشه فردا و چندین انجمن و نهاد دیگر را ایجاد کنیم، گرداننده‌گی را دوست داشتم و در بسیاری برنامه‌ها، رونمایی کتاب، گردانندگی میکردم، کارم را در رادیوی در هرات شروع کردم، خوشحال بودم و محیط هرات برایم آشنا و خوشایند شده بود.»
برنامه های زیادی داشتم اما متاسفانه دیری دوام نکرد و این روزهای خوب فقط برای یک سمستر بسیار زود به پایان رسید.

سمستر اول صنف اول ختم شده بود و محصلان بعد از سپری کردن امتحان همه از ولایت ها تصمیم داشتند برای رخصتی تابستانه به خانه هایشان بروند، ساعت یک بامداد، موتر نوع ملی بس بزرگ که همه مسافرانش دانشجویان از ولایت‌ها بودند حرکت کرد.
من و دانشجویان دیگر از ولایت غزنی ولسوالی های متفاوت در ملی بس دوم قرار شد حرکت کنیم.
با همه محصلان که در موتر بودند آشنا بودم، بسیاری محصلان از دانشکده‌های فزیک، ژرنالیزم و انجینری بود، پنجاه و پنج نفر بودیم در یک موتر، من در چوکی آخر بس نشستم.

” وقتی به هوش آمدم، خون زیاد ضایع کرده بودم و نمیدانستم انفجار شده و نمی توانم توصیف کنم آن حالت را، جای زخم هایش هنوز در تنم باقی است.

ساعت چهار صبح بود من استراحت بودم و دقیق زمان انفجار به یادم نیست، ساعت ده صبح پسری از فاکولته ژرنالیزم به نام شاه محمود به هوش میاید در حالی که هر دوپایش از بین رفته در همان حالت از خود عکس می گیرد و به صفحه فسبوک خود نشر میکند.”

در انفجار که در موتر حامل دانشجویان دانشگاه هرات که همه از قوم هزاره بودند سی و هشت نفر کشته شد.

شفاخانه حوزوی هرات، در یک جای بیگانه بودم، زخم های سر صورتم پانسمان شده و کنول در دستم بود، تنها کسی که به فکرم رسید پسری بود که در برنامه‌ها و شعرخوانی ها با او همکار بودم و در بسیاری کارها از او مشوره می گرفتم.

« من زود دنبال عنایت الله فکرت که محصل سال سوم و اول نمره رشته ژرنالیزم بود گشتم و از دوستانش پرسیدم عنایت کجاست گفت در اتاق دیگر است عنایت در این انفجار کشته شده بود و دوستانش از انگشت اش شناسایی کرده بود.»

من از شفاخانه بیرون شدم و نمیدانم چطور خود را به لیلیه رساندم هیچ کس متوجه نشده بود که من در لیلیه هستم، رخصتی بود و به جز تعداد کمی از محصلان در لیلیه همه به خانه هایشان رفته بودند.
خود را به اتاق رساندم و دروازه را قفل کردم، چندین روز بدون نان و آب فقط خواب بودم،
بعد از سپری شدن چند روز مستخدم پیش دروآزه کاکا نثار متوجه میشود و من را دوباره به شفاخانه می برد، حافظه خود را از دست داده بودم قدرت حرف زدن نداشتم.

این انفجار را هیچ کس به عهده نگرفت و حتی پیگری هم نشد فقد به ختم قران و گرامی داشت از این محصلان از طرف دانشگاه خلاصه شد.

رخصتی تابستانه را به خانه نرفتم، بعد از تکمیل شدن رخصتی ها کمی وضعیت روحی ام خوب شد و قدرت حرف زدن پیدا کردم دانشگاه رفتم و یک سمستر را به سختی تا رخصتی ها زمستان دوام آوردم.

بعد از ختم درس ها آمدم خانه در جاغوری اما چون وضعیت روحی ام دوباره خراب شد همرا با بردارم کابل آمدیم.
سال بعد از دانشگاه تعجیل گرفتم و دانشگاهی که در گذشته برایم رویا بود و خود را خوشبخترین انسان روی زمین فکر میکردم حالا از رفتن به آنجا نفرت داشتم.

خبر دادند که«مامایم به سرطان معده دچار شده و برای آخرین بار خواست مادرم را بیبند مادرم باید از جاغوری پاکستان میرفت و من و برادرم میرفتیم جاغوری خانه کسی نبود پدرم سرباز حکومت پیشین بود اکثر وقت ها خانه نبود و یک خواهر و برادر کوچکم خانه میماندند که من و برادرم باید خانه میرفتیم و از آنها مواظبت میکردیم، مادرم بعد از چند وقت از پاکستان برگشت دقیق سه یا چهار روز قبل از سقوط کابل.»

طالبان کابل را تصرف کردند، افغانستان جای امنی نبود برای پدرم و خانواده اش، پدرم تصمیم گرفت از کشور بیرون شویم، شب که قرار بود ما پاکستان برویم، برای خدا حافظی خانه کاکایم رفتیم من و خواهر و برادرم شب همان جا ماندیم. پدر و مادرم در راه بازگشت به خانه از سوی نیروهای طالبان دستگیر شد.

ناهید میگوید در حال حاضر وی از خواهر و برادر کوچک اش سرپرستی میکند. بخاطر مشکلات فراوان که متحمل شده، در حالت شدید روانی قرار گرفته است.

شکیلا گلستانی

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *