📸 farkhundanews

فرخنده: زهرا دختری که رویاها، آرزوها و نو جوانی‌اش بخاطرشرایط حاکم در افغانستان (شرایط طالبانی) قربانی ازدواج اجباری شد.
زهرای 18 ساله دختری از محروم ترین ولایت افغانستان (غور)، که هنوز صنف دهم مکتب را به اتمام نرسانیده بود از رفتن به مکتب منع شد. به گفتۀ زهرا «اگر اژدهای سیاه» در افغانستان نازل نمیشد و او را از رفتن به مکتب محروم نمیکرد؛ بجای اسارت در دام ازدواج اجباری میتوانست برای رویاهای که سال¬ ها با خانواده سنتی، مردم و اطرافیان خود مبارزه کرده بود، میرسید.
اما شرایط پیش آمده زندگی را خلاف میل و خواسته های این دختر نو جوان رقم زد. همانا آینده که برای خود ترسیم کرده بود به باد فنا رفت و زهرا با کوله¬باری از غم و آرزوهای که در افکار و ذهنش تصور کرده بود ولی هیچ جامه عمل نپوشید. برای زهرا روزهای فراغت از مکتب، گشت و گذار و خندیدن با همکلاسی هایش، راه یابی دریکی از دانشگاهای افغانستان، رسیدن به وظیفه مورد علاقه، خدمت به مردم و صدها آرزوهای دیگر مثل غده سرطانی باقی ماند و بس.
بعد از سال 2019 ما نتوانستیم به درستی درس بخوانیم. نخست به خاطر شیوع ویروس کرونا مکاتب و دانشگاه ها تعطیل شد، بعد از تعطیلی مدت زمان بسیار کوتا به مکتب رفتیم، اما دیری نگذشت که جنگ داخلی و سقوط ولایت¬ها شروع شد تا این که طالبان تمام ولایت¬های افغانستان را گرفته و صاحب قدرت شد. و این روزها، روزهای شروع بدبختی و تیره روزی زنان و دختران افغانستان بودند.
غور یکی از محرومترین ولایت افغانستان با کمترین امکانات تدریسی بدور از توجه مسئولین وزارت معارف بود. علی رغم همه مشکلات تدریسی (کتاب، کتابچه، میزِ، چوکی، تعمیر) و استاد در زیر افتاب سوزان و ده سال برای رسیدن به آینده درخشان که برای خود ترسیم کرده بودیم درس خواندیم. تمام بدبختی و تیره روزی¬ها و مشکلات خانودگی را بدوش کشیدم تا روزی باشد برای این خطه¬ی غم زده کاری کنم. بی خبر از اینکه اژدهای هفت سر در کمین نشسته است.
با وجود مشکلات سخت اقتصادی که بدلیل کمبود مواد درسی در مکاتب مجبور بخشی از مواد درسی را خریداری میکردیم. با آن که بخشی از مواد درسی را خود خریداری میکردیم، یک پلان تدرسی درست در مکاتب وجود نداشت. کیفیت تدریسی در مکاتب در آخرین حد خود قرار داشت. استادان مسلکی و ورزیده وجود نداشت. بدلیل کیفیت بدی تدرسی در مکاتب خیلی از شاگردانیکه وضعیت اقتصادی خوبی داشتند خلای تدرسی شان را با رفتن در مراکز آموزشی خصوصی پر میکردند. ولی افراد چون من که هیچ پشتوانه¬ی اقتصادی نداشتم مجبور به آنچه در مکتب فرا میگرفتم اکتفا میکردم.
من با تمام مشکلات سخت اقتصادی دست از تلاش بر نداشتم. پدرم دهقان بود و هزینه رفتن به مراکز آموزشی خصوصی را نداشت. من مجبوربووم حتا خیلی از روزها با پدرم کمک میکردم و در پهلوی آن در فرصت¬های پیش آمده در جریان کار در کوه و صحرا دروس خود را تکرار میکردم.
اما بدتر اینکه من پدری داشتم که خودش از نعمت سواد محروم بود. او هیج بهای برای با سواد شدن من نمیداد. او علاقه چندانی به سواد آنهم برای یک دختر را در سر نداشت. من تا این حد با اسرار و حمایت بی شایبه مادرم به مکتب رفتم. به علت مشکلات اقتصادی و تیره روزی زندگی ما، پدر و مادرم همیشه در جنگ و دعوا بودند. در حدیکه دعوای آنها اغلبا به برخورد فزیکی منتهی میشد. این برخوردهای فزیکی مادرم را ازناحیه کمر دچار مشکل کرد. مادرم بعد از آن از درد کمر رنج میبرد. او که تیره روزی-های روزگار را دیده بود و خوب لمس کرده بود بارها برایم میگفت درس بخوان و در آینده یک داکتر شوی.
بدترین صحنه¬های زندگی برای من به عنوان یک دختر این بود که پدرم میگفت دختر که قدش کمی بلند شد (بیی¬شی از خاک بل شد) باید خانه شوهر برود و ماندن او در خانه پدر گناه دارد. بارها اتفاق اتفاده که پدرم تصمیم گرفته بود که مرا به شوهر بدهد ولی تنها کسی که مانع این کار میشد مادرم بود. ولی این ممانعت به کجا میرسید؟ ممناعت مادرم، بجای میرسید که من بارها آرزو کردم بجای دیدن این صحنه بمیرم بهتر است. پدرم مادرم را تا سرحد مرگ لت و کوب میکرد. لحظه¬های درد آوری زندگی من که هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد.
علی رغم همه این مشکلات اما من برای آینده خود همچنان تلاش میکردم. ولی با وجود تحمل این همه مشکلات آخر به چه شد به کجا رسییدم؟ این همه سختی¬ها را بدوش کشیدم ولی آخر با نازل شدن این اژدهای هفت سر طالب همه آرزوهای ما گم و گور شد.
بالاخره روزگار به گونه¬ی چرخید که اصلا تصورش در فکرم نمیگنجید. روزگار از زمین و آسمان سرم ابر سیاهی ازجنس غم پاشید. از یک طرف درب مکاتب و دانشکاه¬ها بروی ما بسته شد و از یک طرف پدرم هر روز اسرارداشت که مرا به شوهر بدهد. از طرفی وقت به آینده تاریک خود فکر میکنم مغزم یخ میزند و حالم خراب میشود. روزگار به این هم بسنده نکرد؛ مادر که یگانه تکیه گاه و سرسخت ترین حامی من بود را از من گرفت. دیگر کسی نبود که برای حمایت از من صدا بلند کند. صدای او برای همیشه خاموش شد و من با کوله باری از اندوه تنهای تنها خودم در گردابی از نابسامانی که روزگارسرم آورده بود، یافتم.
زهرا در حال که از گریه زیاد چشمانش کبود گشته بود ادامه داد: «هنوز چهل روز از مرگ مادرم نگذشته بود، که پدرم دنبال زن برامد، چون وضعیت اقتصادی ما خوب نبود، کسی برایش دختر نمیداد، به این خاطر تصمیم گرفت که مرا به شوهر بدهد و به فکر این نبود که چیسقم مردم و انسان باشد، مقصد می‌خواست یک پول خوب گیرش بیاید.»
بخاطر اتفاقات بد که پشت سرهم برایم افتاده بود تصمیم گرفتم به خانه دوستم ریحانه بروم تا غم های را که بر من رفته از شانه هایم سبک تر کنم. با یاد آوری خاطرات گذشته گاهی گریه و گاهی خنده کردیم، این کار باعث شد کمی احساس سبکی و شادی کنم. گویا من به این دنیا آمدم تا غم را بر سر شانه¬هایم این طرف و آن طرف حمل کنم، خواهر خوردم آمد و مرا صدا کرد که زهرا بیا پدر ترا کار دارد. با عجله طرف خانه رفتم، پدرم گفت که زن کاکایت را صدا کو که امشب مهمان داریم و تو هم لباس نو بپوش، شنیدن این جمله چنان سنگین بود که فکر کردم از آسمان به یک بارگی زمین خورده و تکه تکه شدم.
پدرم نهایتا آرزو دیرینه اش که همانا شوهر کردن من بود رسید. شب شد یک خانم با دو مرد از راه رسیدن بعد از خوردن غذای شب مرا صدا کرد. نمیدانم چگونه داخل اتاق شدم به خودم نبودم غرق در افکار خود بودم و پر از بغض و گریه شده بودم. فقط جای خالی مادرم را احساس کردم و از سر ناچاری آرزوی نبودن مادرم را کردم اما از یک سو خوشحال بودم که مادرم نیست چون او تحمل دیدن این روز سیاه را ندارد. مادرم بخاطر که دخترش زیر یوغ اسارت قرار نگیرد سال¬ها مبارزه کرد و آخرش هم با روح خسته و یک عالم ناامیدی از دنیا رفت.
وقت از دنیا فکر و خیال بیرون شدم، دیدم در وسط چند آدم قرار دارم و یک چادر سبز که برای آنها نماد خوشبختی اما برای من معنای جز اسارت چیزی دیگری نداشت، بر سرم انداخته بود. حتی نمیدانستم که مرا به چه کسی به شوهر داده است. آیا پیر است، جوان است، هوشیار است یا دیوانه، ارزش هم نداشت که بدانم چون چیزی نبود که من و مادرم آرزوی آن را داشتیم. بعد ازاین که مادرم رفت و آروز درس خواندنم بر آورده نشد من دیگر یک جسم بی جان شده بودم فقط نفس میکشیدم.
زندگی پر از اتفاق های خوب و بد است. ما نمیدانیم که کدامش چه زمانی به سراغ ما می¬آید. اما برای من این حکم جاده یک طرفه را داشت. من شمه¬ی از شادی را در زندگی خود احساس نکردم و از تجربه آن هنوز هم محروم استم. طالبان که آروزها و رویاها را از من گرفت. سرنوشت مادر و دوران نوجوانی را از من گرفت. این دنیا یک آرزو، یک مادر و یک دوران نوجوانی از من بدهکار شد.
پدرم با 500 هزار پول که از فروش من دست گیرش شده بود تصمیم داشت برای خودش زن بگیرد و چندین جای هم برای این کار اقدام کرد، اما هیچ کس راضی نشد به مرد زن بدهد که صاحب چهار فرزند قد و نیم قد است. یک برادر بزرگتر و دوتا خواهر ده ساله و هفت ساله دارم. من بیشتر نگران خواهرانم استم، بعد از مادرم یگانه تکیه گاه شان من استم و کوشش می‌کنم جای مادر را برای شان پر کنم اما کاریست بس دشوار. مادری در شرایطی که خودت نیاز به مادر داری تا لحظه¬ی در آغوش گرمش لم بدهی و با دل سیر گریه کنی سخت است.
از زن کاکایم شنیدم اسم نامزدام رحمت است، 35 سال سن دارد و مشکل عصبی دارد گاهی وقت ها خوب است اما بعضی وقت ها بعضی حرکات و عکس العمل های غیر معمول نشان میدهد. اما چه کنم که سر نوشت ما را به اینجا کشانده است. از اسارت یک مرد (پدر) خلاص شدم و زیر یوغ اسارت دیگر (شوهر) قرار گرفتم. با دانستن این موضوع که باید بقیه عمرم را با شخصی سپری کنم که مشکل عصبی دارد از عرش به فرش رسیدم و یکباره از ته دل آرزو مرگ کردم.
قرار است که دوماه بعد عروسی کنم. بارها آروز کرده بجای خبر عروسی من، خبر مرگم را به دوستان و آشنایان میدادند.

عاظفه سهرابی

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *