فرخنده: در خانههای گِلی غرب کابل، جایی که سرمای زمستان کم کم مانند سیخی به قلب انسان نفوذ میکند، و همه در تقلای فراهم نمودن مواد گرمایشی است، تا خانههای خود را گرم نگه دارد و از گزند سرما در امان باشد. در این میان زنانی هم است، که تنها نانآور و سرپرست فرزندانشان استند و برای زنده ماندن خود و فرزندانشان تلاش میکنند. در انتهایی این کوچه، فاطمه، زنی سی و هفت ساله، در خانهای که تهکویی است و نمناک هم به نظر میرسد، با پنج عضو خانوادهاش زندگی میکند. شوهرش را چند سال پیش در انفجاری از دست داده و از آن زمان تا امروز، بار زندگی و سرپرستی کودکانش به تنهایی بر دوش او افتاده است.
با فرارسیدن زمستان، خانه سرد فاطمه که نمایانگر فقر شدید است، تبدیل به جایی شده که نفس کشیدن در آن دشوار است. امسال، برخلاف سالهای گذشته، هیچکس برایشان سوخت زمستانی تهیه نکرده است. او میگوید: «هر سال یکی از افراد خیِر به ما زغال یا چوب کمک میکرد، اما امسال هیچ خبری از کمک او شخص نیست. نمیدانم چطور زمستان را پشت سر بگذارم.»
در این وضعیت، فاطمه که هیچ پولی برای خریدن سوخت زمستان ندارد، مجبور شده است که به شکستن پوست بادام پناه ببرد تا از آن به عنوان سوخت استفاده کند. او ساعتها وقت خود را صرف جمعآوری و شکستن پوستهای خشک بادام میکند و به سختی آنها را برای گرم کردن خانه جمعآوری میکند. اما این مقدار سوخت برای یک خانواده شش نفری کافی نیست. فاطمه میگوید:« مه منتظر کمک بودم ولی حالا کمکی وجود ندارد، و تصمیم بر این گرفتم که پوست بادام میده کنم اگرچی شکستاندن پوست بادام هم با چالش همراه است، ناخن برایم نمیماند، و وقتی بادام میشکنیم هم کمر درد و هم فشارم سقوط میکند، که حالا هیچ چارهی به جز شکستاندن پوست بادام ندارم.»
فاطمه با حسرت به طرف کودکانش نگاه میکند. آنها لباسهای کهنه و نازکی بر تن دارند که از سرمای تازه وارد استخوانسوز کابل محافظت نمیکند.
هر ساله او از لیلامیفروشیها لباسهای دست دوم و کهنه خریداری میکند تا فرزندانش دستکم چیزی برای پوشیدن داشته باشند. اما این لباسها کهنه و فرسودهاند و به سختی میتوانند در برابر سرما مقاومت کنند.
زهرا، دختر دهساله فاطمه، در حال ناامیدی و تکیه به مادرش میگوید: «آرزوی من این است که مادرم دیگر اینقدر سختی نکشد و ما هم مثل بقیه کودکان لباسهای نو داشته باشیم. شبها از سرما نمیتوانم بخوابم. هر سال مادرم پول داشت و شار میرفت برای ما لباس زمستانی میآورد اما امسال پول نداریم و لباس زمستانی هم نداریم.»
فاطمه که خود زنی مقاوم و تندرستی است، هنوز با غم و اندوه از دست دادن همسرش دست و پنجه نرم میکند. او میگوید: « شوهرم تنها نانآور خانه بود. وقتی در انفجار از بین رفت، زندگی ما از هم پاشید. اما من مجبور بودم به خاطر بچههایم قوی باشم. فرزندانم بعد از شوهرم تنها امیدی برای زندگیام شدند.»
این زن که هیچگونه درآمد ثابتی ندارد، گاهی اوقات، از اقاریب نزدیک اش برایش کمک میکند، اما در این روزهای سخت اقتصادی، حتی آنها نیز توان کمک زیادی ندارند. او میگوید: « زندگی ما به خدا وابسته است. هر روز دعا میکنم کسی پیدا شود که به ما کمک کند، اما مثلکه امسال زمستان برای ما سختتر از همیشه است.»
خانه فاطمه، با دیوارهای سمنتی که بوی نم هنوز به مشام میخورد، و پنجرههای کلان و بدون آفتاب، حتی با وجود تلاشهای او برای گرم کردن، همچنان سرد و یخ است. کودکاناش یکی پس از دیگری بیمار میشوند، که میتوان با دیدن سرفههای متدوام کودک اش مشاهدهگر این وضعیت بود، و او هیچ پولی برای دوا یا مراجعه به داکتر ندارد. اما با وجود تمام این مشکلات، فاطمه میخواهد برای فرزنداناش مادر خوبی باشد.
او با صدایی لرزان اما پر از امید میگوید: « من در جریان زندگی خود با چالشهای فراوان روبرو شدم، اما از وقت که طالبان آمده، دو برابر افزایش یافته است هیچ کاری نیست که انجام بدهم و هرجای که بروم خیلی با مزد اندک باید کار کنم، با آن مزد نمیتوانم مصارف خود را برآورده کنیم. »
فاطمه میگوید: « من از گروه طالبان میخواهم برای مردم زمینه کار را فراهم کند، و جلو قیمتی را بگیرند، نرخها را کاهش بدهد، تا مردم در زمستان سرد و تاریک بتواند مواد غذایی و گرمایشی خود را بخرند.»
فاطمه و خانوادهاش، تنها یکی خانوادههای است که در دل آستانهی زمستان کابل جریان دارد. زمستانی که نه تنها هوا، بلکه امیدها را هم منجمد میکند. این زن با دستان خالی و قلبی پر از نگرانی، همچنان برای زنده ماندن تلاش میکند، به امید اینکه روزی سرما جایش را به گرما و رنج جایش را به آرامش بدهد.