
فرخنده: ده سال پیش، فرخنده ملکزاده در خیابانهای کابل به جرم بیگناهی، به جرم ایستادگی در برابر جهل، زنده زنده سوزانده شد. آن روز، جهان با وحشت نظارهگر بود، صدای ضجههایش در میان شعلهها گم شد، اما زنان افغانستان دستکم توانستند جسد نیمهسوختهاش را بر شانههایشان تا آرامگاهش بدرقه کنند. امروز اما، دختران افغانستان حتی فرصت فریاد زدن را ندارند، حتی جسدهایشان بیصدا در تاریکی دفن میشود.
در کشوری که روزگاری فرخنده را به آتش کشید، حالا دختران از تحصیل، از کار، از نفس کشیدن در هوای آزادی محروماند. درهای مکاتب و دانشگاهها به رویشان قفل شده، پارکها و خیابانها برایشان ممنوعه گشته، و رویاهایشان پیش از آنکه به بلوغ برسد، در سایهی دیکتاتوری زنستیزانه به خاک سپرده میشود. دیگر کسی تابوتی بر شانه نمیگیرد، دیگر کسی حتی فرصت ندارد برایشان عزاداری کند.
اگر فرخنده را در یک روز، در برابر چشمان بیتفاوت مردمان، به خاک و خون کشیدند، دختران امروز افغانستان را هر روز، در سکوتی مرگبار، میکشند. هر مدرسهی بسته، هر رویای شکسته، هر آرزوی خفهشده، تکهای دیگر از پیکر این نسل را در قبر فراموشی فرو میبرد. آیا تاریخ دوباره نظارهگر خواهد ماند؟ یا این بار کسی خواهد بود که زنجیر را پاره کند؟
در یک روز بهاری، کابل شاهد یکی از تلخترین صحنههای تاریخ خود شد. خیابانهای پایتخت، که باید محل عبور و مرور عابران باشند، به میدان قتلعامی هولناک بدل شدند. زنی جوان، بیپناه و بیگناه، در برابر دیدگان صدها نفر، مورد هجوم قرار گرفت، با مشت و لگد، با سنگ و چوب، با آتش و خشم. نامش فرخنده بود. دختری که در تاریکی خرافات، شعلهی آگاهی را بر دوش میکشید. او قربانی شد، نه به جرم گناه، که به جرم ایستادگی در برابر جهل. او کشته شد، نه به دست یک فرد، بلکه به دست جامعهای که سالها در زنجیر افراطیت، زنستیزی و نابرابری دستوپا میزد.
آن روز، بازارچهی شاه دوشمشیره، به قتلگاه تبدیل شد. مردانی که خود را نگهبانان دین میدانستند، با فریادهای جنونآمیز، دختری را که از جنس مادرانشان بود، زندهزنده به کام مرگ فرستادند. هیچ کس نپرسید که آیا او گناهکار است؟ هیچ کس به خود زحمت نداد حقیقت را جستجو کند. آنچه رخ داد، تنها قتل یک انسان نبود؛ بلکه مرگ وجدان بود، سقوط انسانیت، و شکستن آخرین شیشهی امید. فرخنده را سنگسار کردند، آتش زدند، و جسد نیمهسوختهاش را در بستر رودخانه انداختند. اما چه چیزی در آن لحظه بیشتر آتش به جان میزد؟ خشونت مهاجمان یا سکوت تماشاگران؟
این حادثه، چون پتکی بر سر جامعه کوبید و زخم کهنهی زنستیزی را دوباره سر باز کرد. فرخنده، تنها نامی در میان کشتهشدگان نبود. او چهرهی هزاران زنی شد که قرنها در سایهی بیعدالتی، صدایشان خاموش شده بود. پس از آن جنایت، خیابانهای کابل صحنهی اعتراض شدند. زنانی که همیشه در حاشیه رانده شده بودند، این بار در صف اول ایستادند. برای نخستین بار در تاریخ افغانستان، پیکر یک زن بر شانههای زنان دیگر به خاک سپرده شد. اشکها جاری بود، اما این اشکها دیگر از جنس ترس نبودند. این اشکها از جنس خشم، از جنس بیداری بودند.
اما آیا این بیداری کافی بود؟ آیا پس از گذشت ده سال، دیگر زنی در خیابانهای کابل به جرم آزادیخواهی کشته نمیشود؟ آیا خون فرخنده، نقطهی پایانی بر چرخهی خشونت بود؟
امروز، وقتی به گذشته نگاه میکنیم، میبینیم که فرخندهها هنوز هم قربانی میشوند، تنها شکل جنایت تغییر کرده است. دیگر آنها را در منظر عام نمیسوزانند، اما در سکوت و خاموشی، حقوقشان را یکی پس از دیگری میگیرند، صدایشان را سرکوب میکنند، و آرزوهایشان را در قبرستان فراموشی دفن میکنند.
دخترانی که روزگاری برای تحصیل و کار میجنگیدند، امروز در خانههایشان زندانی شدهاند. زنانی که روزی برای عدالت فریاد میزدند، امروز در سایهی ترس زندگی میکنند. خیابانهایی که روزی شاهد اعتراض بودند، امروز تنها ردپای سکوت را در خود دارند.
اما تاریخ فراموش نمیکند. آن روزی که فرخنده کشته شد، جهان نظارهگر بود. صدای او از کابل تا نیویورک، از دهلی تا پاریس، طنینانداز شد. تصاویر وحشتناک آن روز، قلب میلیونها نفر را به درد آورد و پرسشی را مطرح کرد که هنوز بیپاسخ مانده است: چگونه میتوان در قرن بیست و یکم، در برابر چنین وحشیگریای، ساکت ماند؟
فرخنده دیگر زنده نیست، اما نام او فراموش نخواهد شد. او نه اولین قربانی این جهل بود و نه آخرین، اما مرگ او نقطهی عطفی شد برای مبارزهی زنان در برابر افراطیت و زنستیزی.
امروزه، فرخنده نمادی است از هزاران زنی که هنوز در برابر نظامهای ستمگر ایستادهاند. نمادی از زنانی که با وجود خطرات، برای حقوق خود میجنگند، از دخترانی که هر روز با امید بیدار میشوند، از مادرانی که آرزو دارند دخترانشان آیندهای بهتر داشته باشند. اما یاد فرخنده نباید فقط در سالگرد قتلش زنده شود. او نباید فقط یک خاطرهی تلخ باشد که گاهی در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود. او باید به فریادی همیشگی تبدیل شود، به انگیزهای برای تغییر، به چراغی برای راهی که هنوز ناتمام است.
جامعهای که فرخنده را به قتل رساند، هنوز هم در سایههای تاریک خود زندگی میکند. همان تفکرات، همان باورهای پوسیده، همان مردانی که به نام دین، خون میریزند و عدالت را در قفس میکنند. اما زنان دیگر سکوت نخواهند کرد.
سکوت، همان زنجیری است که قاتلان فرخنده بر دست و پای جامعه بستند. اگر این زنجیر پاره نشود، باز هم فرخندههای دیگری قربانی خواهند شد، باز هم مادران بر مزار دخترانشان خواهند گریست، و باز هم جهان، نظارهگر بیعدالتی خواهد بود.
فرخنده، اگر امروز زنده بود، شاید همچنان برای آگاهی مردمش تلاش می شاید برای عدالت میجنگید. اما زندگی از او گرفته شد، آن هم به جرم روشنگری.
اما قاتلان او چه شدند؟ برخی محاکمه شدند، برخی مجازات گشتند، اما بسیاری هنوز هم آزادانه قدم میزنند. جامعهای که به چنین جنایتی اجازه میدهد، آیا واقعاً تغییری کرده است؟
ده سال از آن روز تلخ گذشته است، اما زخم هنوز تازه است. تا زمانی که زنان در افغانستان در سایهی وحشت زندگی میکنند، تا زمانی که دختران از حق تحصیل و کار محرومند، تا وقتی که تفکر زنستیزی ریشهکن نشده، این زخم التیام نخواهد یافت.
فرخنده را کشتند، اما آرمان او زنده است. آرمان آزادی، عدالت، و برابری. یاد او، تلنگری است برای همهی ما که فراموش نکنیم، که سکوت نکنیم، که مبارزه را ادامه دهیم.
نویسنده: ش ج