فرخنده: در دل کوهستان‌های دورافتاده‌ی پکتیکا، جایی‌که باد صدای ناله‌ها را با خود می‌برد و زمین شاهد سکوت‌های سنگین است، دو جوان خاموش شدند؛ نه در نبردی برابر با سرنوشت، که در مصاف نابرابر با سنت‌هایی که بیشتر می‌کشند تا نگاه دارند.

الله‌نور، جوانی از دیار رنج، با دستان پینه‌بسته‌اش رؤیای ساده‌ای داشت: خانه‌ای کوچک، دل دختری که دوستش می‌داشت، و شروعی آرام. اما در سرزمینی که مهر با میزان پول سنجیده می‌شود، او باید برای رسیدن به عشق، بیش از دو میلیون افغانی طویانه می‌پرداخت؛ بهایی که از توانش فراتر بود.

برای فراهم‌کردن این مبلغ، راهی سمنگان برای کار در معدن ذغال سنگ شد؛ زیر آفتاب داغ، در کنار کارگران خاموش، رنج کشید، عرق ریخت، و شب‌ها شاید با خیال چشمان یارش به خواب رفت. اما فامیل دختر حاضر نشد بهای مهر را به قسط بپذیرد. امیدی که در دل دو جوان روشن شده بود، در برخورد سرد سنت و سخت‌گیری خاموش شد.

دختر، که نامش ثبت نشد اما دردش هزاران نام دارد، تنهای تنها، زهر را نوشید. نه از روی ترس، بلکه از اندوهی عمیق؛ از احساس بی‌ارزشی در برابر بهایی که پدران و برادرانش برایش تعیین کرده بودند. او رفت؛ بی‌صدا، آرام، اما با فریادی در دل که جهان را می‌توانست بلرزاند اگر گوش شنوایی بود.

و الله‌نور، روزی که باید کنار جنازه‌ی دختری می‌ایستاد که همه‌ی زندگی‌اش بود، دیگر نتوانست بماند. با همان سکوتی که در جامعه‌ی ما برای مردان آموخته شده ـ سکوتی که نمی‌گذارد اشک بریزند، شکایت کنند، یا حتی فریاد بکشند ـ او نیز رفت. رفتن او با تناب دار خودخواسته انجام شد. الله‌نور با خودکشی درد فرهنگ و عنعنات زشت جامعه حاکم را فریاد زد.

این یک حادثه نیست. این فاجعه‌ای‌ست در تکرار. دختران در این جامعه، همواره میان سنت و سکوت، بی‌صدا دفن می‌شوند.
و پسران، زیر بار سنگین انتظارات اقتصادی و قضاوت‌های بی‌رحمانه، پیش از آن‌که پیر شوند، خمیده می‌شوند.

فرهنگ طالبانی، زخم‌هایی دارد که سال‌هاست خون‌ریزی می‌کنند: زخمی به نام طویانه گزاف، زخمی به نام بی‌اختیاری دختران در سرنوشت‌شان، زخمی به نام سخت‌کوشی خاموش مردان بی‌پناه، و زخمی عمیق‌تر: سکوت است.

شاید روزی این دو جوان، الله‌نور و دختر بی‌نام، قصه‌شان آغاز خوشبختی می‌شد. اما حالا یادشان، بیدارباشی‌ست برای وجدان‌های خفته.

 

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *